فلش بک_سال 1870 میلادی_سوم شخصنفس عمیقی کشید و به سمت وونگ دو برگشت، به برگه توی دستش نگاهی انداخت و زمزمه کرد
_امشب دیگه برای همیشه باید قید زندگی رو بزنه
وونگ دو که بالاخره کمی ترسیده بود گفت
+چانسو این کار خطرناکه، مطمئنی که میخوای خودت تنهایی انجامش بدی؟؟
چانسو به سمتش برگشت و تو تاریکی اتاق که فقط با نور مشعل کمی روشن شده بود به صورت ترسیدش نگاه کرد
_من دیگه از چیزی نمی ترسم این تنها راهشه....
کاغذ رو جایی بین لباسش گذاشت و زمزمه کرد
_به یکی از قاصدهای معتمد پول بده و بگو بره و به نامجون بگه که بانو یوری کنار اصطبل عمارتشون منتظرشونه
وونگ دو چشماش گرد شد و با تعجب گفت
+چی، عمارت بانو؟؟
تو دیوونه شدی، ممکنه به کسی صدمه بزنه؛ ما که هنوز نمیدونیم اون چقدر میتونه خطرناک باشه....چانسو وسط حرفش پرید و داد زد
_فقط خفه شو و کاری که میگم رو بکن....
وونگ دو قدمی عقب رفت و نفس بریده ای کشید
_نترس، اتفاقی نمیفته، من مسلحم و اون یه هيولائه که وارد عمارت بانو شده، خیلی راحت میتونم جلوی چشمای عاشق بانو، اون رو از پا در بیارم، دلم میخواد یوری ببینه چطور این مردی که مثل ديوونه ها عاشقش شده، تبدیل به به هیولا میشه؛ داستان باحال و جالبیه....
وونگ دو هول کرده بود، اما این بازی ای بود که خودش نقشه اون رو دست چانسو داده بود؛ نفسش رو محکم بیرون داد و به دنبال قاصده از اتاق خارج شد....
.
.
.
.سوم شخص
این موقع شب، بانو احضارش کرده بود، اونهم توی چنین اصطبل سرد و تاریکی، حتما موضوع مهمی پیش اومده بود که بانوی محبوب قصر مجبور به ملاقاتش شده بود، دلش شور میزد؛ همونطور که دستش به شمشیرش بود قدمی با احتیاط داخل اصطبل گذاشت صدای شیهه اسب وحشی ترسوندش....
آب دهنش رو به سختی قورت داد و قدم دیگه ای برداشت، باد سرد با بوی اسب ها مخلوط شده بود و هوای بد بویی درست کرده بود؛ نفس بریده ای کشید و به آرومی زمزمه کرد
+بانو اینجایید؟؟
این موقع شب، حضورتون در چنین مکانی خطر ناکه....چند ثانیه سر جاش وایساد اما وقتی صدایی نشید قدم دیگه ای برداشت، محکمتر شمشیر رو گرفت و همون لحظه در اصطبل پشت سرش بسته شد؛ چشم هاش از ترس گرد شد و خواست برگرده که صدای بیرون کشیده شدن شمشیر از غلاف تو گوشش پیچید و به ثانیه نکشید که درد طاقت فرسایی رو تو کمرش احساس کرد....

ŞİMDİ OKUDUĞUN
UNATTAINABLE
Vampir{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...