CHAPTER 15

173 44 133
                                    

سال 2023 سئول

روی تخت نشسته بود و خیره به تهیونگ که هنوزم سرش رو لبه تخت گذاشته بود و خوابیده بود نگاه میکرد، دیروز تصمیم گرفته بود برای همیشه از این پسر جدا بشه و امروز اینجا انقدر عاشقش شده بود که حتی فکر ثانیه ای نبودنش دلش رو می لرزوند، مرد خوابیده ناله آرومی حاصل از جا به جاییش روی صندلی و درد کمرش کرد و جونگ کوک لبخند کمرنگی روی لبش نشوند؛ مدت زیادی نگذشت که دوباره صدای ناله دردمندش بلند شد

کوک:کدوم احمقی بهت گفته که مثلا مراقبم باشی؟؟

با اخمی ساختگی گفت و همون صدای آشنا برای تهیونگ کافی بود تا چشماش رو باز کنه، فقط چند ثانیه لازم بود تا تمام اتفاقات روز گذشته رو به یاد بیاره

ته:خوبی کوک؟؟
بهتر شدی؟؟
درد نداری؟؟
بگم دکتر بیاد؟؟
چیزی نمیخوای؟؟

چقدر این محبت و نگرانی های مرد رو دوست داشت، لبخندی از ته دل زد و دستاش رو روی دستای سرد تهیونگ گذاشت و نوازشش کرد

کوک:من خوبم ته....

ته:نه، خوب نیستی، ببین رنگت پریده، دیشب تاریک بود نتونستم ببینم انقدر رنگ پریده شدی؛ حالاچیکار کنم؟؟

قبل از اینکه بتونه کامل از جاش بلند شه و به قصد خبر کردن دکتر از اتاق بیرون بره، مچ دستش گرفته شد

کوک:هی، میخوای آبرومون رو ببری؟؟
خب معلومه که رنگ پریده میشم، این طبیعیه که به خاطر مریض بودنم اینطوری باشم، خوبم تهیونگ؛ نگران نباش....

روی کوک خم شد و با دقت به چشماش نگاه کرد

ته:یعنی اگه حالت بهتر بشه، مثل قبل میشی دیگه؟؟

جونگ کوک تک خنده ای کرد، دستاش رو؛ روی صورت تهیونگ گذاشت و بوسه کوتاهی رو لباش نشوند

کوک:آره آره، خوب میشم....

نفس تهیونگ از اون بوسه کوتاه و یهویی برید، این پسر داشت باهاش چیکار میکرد؟؟

ته:الآن دیوونه میشما، خیلی بده که اینجا آبروم بره....

کوک:اممم....خب چیزه....خودت رو کنترل کن....آخه من....اممم....بوسيدنت رو دوست دارم....

تهیونگ بیخیال نگرانی هاش شد، سرش رو تو گردن پسر کوچیکتر فرو کرد و با شیطنت گفت

ته:که بوسیدن منو دوست داری، شيطون شدی جونگ کوکا؛ محیط بیمارستان روت تاثیر گذاشته؟؟

با باز شدن در ترسید و وقتی یونگی و برادرش تهسان رو به همراه پسر غریبه ای دید، به سرعت عقب رفت و سرفه ای کرد؛ تهسان ذهنش رو خوند و با شیطنت پرسید

سان:الآن می خواستی چیکار کنی ته؟؟

جونگ کوک با چشمای گرد شده و گونه های صورتی رنگش به تهسان خیره شد، تهیونگ آب دهنش رو با صدا قورت داد و یه قدم عقب رفت....

UNATTAINABLEحيث تعيش القصص. اكتشف الآن