سال 2023 سئول
با شنیدن صدای بلند کسی، از خواب بیدار شد....
/من رو خر فرض کردی؟؟
چه مرگته تو؟؟به سختی پلکاش رو نیمه باز کرد و به در و دیوار اتاق خیره شد، انگار که تمام اتفاقات شب گذشته یهو یادش اومده باشه، سریع روی تخت نشست و با ترس به جای خالی یونگی خیره شد، پتو رو کنار زد و به طرف در دوید؛ اما قبل از باز کردنش صدای خسته پسر رو که داشت با کسی حرف میزد شنید....
یونگ:چیزی نیست، حوصله جواب دادن به سوالات رو ندارم؛ بشینین باید باهاتون حرف بزنم....
دستگیره در رو پایین کشید و خودش رو به سالن رسوند، با دیدن دوستای یونگی که روی کاناپه نشسته بودن؛ تعظیم کوتاهی کرد
هوپ:اوه، سلام....
سان:پس تو هم اینجایی....
لبخند بی روحی به تهسان زد و نگاهش رو از همشون گذروند، نمي دونست کدوماشون آدمن و کدوماشون ومپایر، بعد از چند ثانیه، یونگی که ذهن هوسوک رو خونده بود؛ خیلی سرد زمزمه کرد....
یونگ:جونگ کوک مثل توئه....
هوسوک لباش رو بهم فشرد و با عصبانیت گفت
هوپ:بهتره تا وقتی، کسی چیزی ازت نپرسیده جوابی ندی؛ چون اینطوری ممکنه فکر کنن یه احمق یا دیوونه ای....
یونگی پوزخندی زد و نگاهش رو به میز جلوش داد
یونگ:احمق، من از دیشب تصمیم گرفتم احمق باشم....
تهسان و کوکی با تعجب و تهیونگ با دهن باز به برخورد سرد اونها با همدیگه نگاه میکردن، تا اینکه بالاخره تهسان با لکنت به حرف اومد و کنار گوش برادرش زمزمه کرد
سان:اون....م....میدونه؟؟
هوسوک صدای پسر رو شنید، اما بی توجه بهش به طرف آشپزخونه رفت و خودش رو مشغول کرد
یونگ:خب، گفتم بیاین اینجا چون میخوام درباره یه چیز منطقی باهم صحبت کنیم
دستاش رو تو هم قلاب کرد و خیلی جدی پرسید
یونگ:کی تا آخر این راه با من میمونه؟؟
هوسوک به سمتش چرخید و خواست بگه من، اما فهمید مخاطب یونگی سه پسر جلوشن نه خودش؛ پس بیخیال شد و خودش رو با گشتن تو یخچال مشغول کرد
سان:چه راهی؟؟
یونگی نفس عمیقی کشید و آروم اما جدی زمزمه کرد
یونگ:من میخوام همه تلاشم رو بکنم تا انسان بشم....
هوسوک با تعجب به نیمرخ یونگی خیره شده بود، تهسان با دهن باز به خاطر بی پروا بودنش بهش نگاه میکرد و تهیونگ لبخند گشادی زده بود
YOU ARE READING
UNATTAINABLE
Vampire{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...