فلش بک_سوم شخص
نزدیک به یه هفته فقط به امید اومدن جینهیوک توی اون خونه تنها مونده بود، حتی ثانیه ای از خونه بیرون نرفته بود، اون باید باهاش حرف میزد، باید واسش از همه طالع نحسی که دنیا براش چیده بود، پرده بر میداشت ولی عشقش کجا بود؛ گوشه تخت تو خودش جمع شد و با ناراحتی زمزمه کرد
+فرار کردی؟؟
سوال نبود، حقیقت این روزهاش رو سوالی بیان کرده بود تا کسی پیدا بشه و جواب منفی بده، جینهیوک ازش فرار کرده بود، مثل خودش که اولین بار نامجون رو در حال مکیدن خون دیده بود و رفته بود؛ جینهیوکم مثل خودش وقتی به نامجون گفت هيولا این حرف رو تو صورتش کوبید و فرار کرد....
قطره اشکی رو گونش افتاد، حتما نامجون هم همچین دردی رو تحمل کرده بود، تنهایی براش سخت شده بود؛ ممکن بود بازم مثل همون روزا بخنده و چال و گونه هاش معلوم بشه و یوری رو دیوونه کنه؟؟
+نامجونا، اگه من ببخشمت؛ تو هم منو میبخشی؟؟
چشماش رو بست و چند ثانیه برای شنیدن جوابی از مرد خیالیش صبر کرد، اما با صدای برخورد کردن چیزی به در خونه چوبی ترسید، به امید اینکه جینهیوک برگشته، به طرف در دوید، چوبی که تراش خورده بود تا ازش به عنوان دستگیره استفاده بشه رو گرفت و کمی به طرف خودش کشید، با باز نشدنش دوباره کارش رو تکرار کرد و در نهایت متوجه شد که در قفله؛ صدای چند نفر از بیرون تو گوشاش پیچید
/در رو خوب قفل کردی؟؟
ترسید، در رو از پشت قفل کرده بودن، اما چرا؛ مشتی به در زد و با صدای بلندی گفت
+در رو باز کنید، چرا بهش قفل زدید؛ اینجا خونه منه....
مرد هایی که بیرون خونه بودن، تو چند دقیقه به پنجره ها و هر راه ارتباطی ای به بیرون قفل زدن، هجوم اون انسان ها که مثل حیوون های وحشی از در و دیوار خونش آویزون شده بودن اون رو می ترسوند؛ دو تا دستش رو به در کوبید و جیغ زد
+دارید چیکار می کنید، در رو باز کنید؛ جینهیوک....
با صورت خیس از اشک، به طرف پنجره ای که با چوب پوشیده شده بود رفت و ضربه های محکمی با دست های دردمندش بهش زد
+دارید چه غلطی می کنید، بازش کنید؛ جینهیوک....
با تمام وجودش مرد زندگیش رو صدا میزد، عشقش کجا بود که نجاتش نمیداد، با در موندگی کل خونه رو با قدم هاش طی میکرد، نمی دونست میخوان باهاش چیکار کنن؛ وسط خونه روی زانو هاش افتاد و از ترس نفس نفس زد
/اون بطری ها رو خالی کنید
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا بوی تند نفت ریه هاش رو پر کنه، چی به سر خونش می اوردن، چرا نفت روی در و دیوارش می ریختن؛ خودش رو به در رسوند و مشت هایی که حالا کم توان شده بود رو بهش کوبید

VOUS LISEZ
UNATTAINABLE
Vampire{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...