CHAPTER 16

138 48 185
                                    

سال 2023 سئول

آب پرتقالش رو سر کشید و رو به همشون گفت

یونگ:هوا یجوریه انگار، احساس گرما میکنم....

تن نامجون هم از گرما می سوخت، دستاش به طرز وحشتناکی می لرزید و بوی آشنای خون یوری، بینیش رو پر کرده بود، نگاهش کسی رو جز یونگی نمی دید....

هوپ:احمق، اینجا خودش گرمه و تو هنوز کاپشن تنته؛ میخوای احساس گرما نکنی؟؟

درحالی که کاپشن پسر رو از تنش بیرون می کشید گفت و نامجون کمی اونور تر، از خشم به خودش می لرزید، چشماش به رنگ قرمز تیره تغییر کرده بودن، پسری که کنار یونگی بود خود جینهیوک بود، بوی خاکستر چوب های سوخته خونه یوری تو ذهنش جون گرفت؛ نیروی عجیبی به قدرت نفرت دویست ساله تمام بدنش رو پر کرده بود....

سوکجین با ساکت شدن یهویی نامجون، سرش رو بالا گرفت و نگاهش روی چشمای قرمز رنگش خشک شد، آب دهنش رو قورت داد و به قصد نگاه کردن چیزی که نامجون بهش خیره بود چرخید؛ اما با شنیدن صداش که حالا بی شباهت به خر خر نبود متوقف شد....

نام:از جات تکون نخور

یونگی کلافه به نظر می رسید، تهسان با دقت روی افکارش تمرکز کرد و بعد از چند ثانیه؛ ترسیده از اینهمه نگرانی که تو ذهن پسر عموش موج میزد گفت

سان:چیشده یونگی؟؟
چرا انقدر نگرانی؟؟

هوسوک با تعجب به تهسان که بدون هیچ حرفی از طرف یونگی متوجه نگرانیش شده بود، نگاه کرد و دستش رو؛ روی رون پسر کنارش گذاشت

هوپ:حالت خوبه پیشی؟؟

حمله انرژی ای منفی از جایی نامشخص به سمت ذهنش، اون رو کلافه کرده بود، می تونست تلاش کسی رو برای ورود به ذهنش بفهمه، به سختی سدی مقابل افکارش در برابر کسی که این قدرت رو داشت ساخت و رو به تهسان و تهیونگ زمزمه کرد

یونگ:یکی اینجاست

کوک:یکی که نه، خیلی ها اینجان هیونگ

یونگی با وحشت، نگاهش رو بین کسایی که اونجا بودن چرخوند تا بفهمه کی همچین قدرتی توی ذهن خوندن داره....

یونگ:نه، اون داره سعی میکنه ذهنم رو بخونه....

تهسان با چشمای درشت شده به پشت چرخید و سعی کرد اون کسی که یونگی میگفت رو پیدا کنه، مردمک های نامجون روی پسری که به طرفش برگشت ثابت موند، شباهت دیوونه کننده ای بین اون و یوری بود، اینبار تمرکزش رو روی هوسوک گذاشت؛ دیدن صورتش کافی بود تا به بیشترین حد از عصبانیت برسه....

یونگی حس کرد تمام قدرتی که از جایی نامعلوم روی ذهنش گذاشته شده بود برداشته شد، برای چند ثانیه به جلوش خیره شد و با دیدن کسی که مقابلش بود لرزید، این مردی که با فاصله چند متری از اونها پشت میز نشسته بود و نگاهش رو به هوسوگ دوخته بود، با اون چشمهای قرمز رنگ و پوست سفید و اون لب هایی که کم کم به کبودی میرفت، شباهت وحشتناکی به یه ومپایر خونی داشت؛ به طرف هوسوک برگشت و دستش رو روی دست پسر کنارش که هنوزم رون پاش رو نوازش میکرد گذاشت

UNATTAINABLEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant