CHAPTER 25

205 55 30
                                        

سوم شخص

نفهمیدن چجوری خودشون رو به اتاق تهسان رسوندن، یونگی دستاش رو پشت سر هم به در می کوبید و تهیونگ داد میزد

ته:تهسان، این در رو باز کن....

با باز نشدن در، مجبور شد با کوبیدن بدن خودش بهش بشکندش ولی کاش اینکار رو نمیکرد، کاش نمیرفت داخل و اون صحنه رو نمی دید، اون پسری که خنجر تو سینش فرو رفته بود و خونش کف اتاق رو رنگی کرده بود، تهسان بود، اون واقعا برادر تهیونگ بود که همچین کاری با خودش کرده بود، با حس بوی خون، چشمای نامجون قرمز شد و دندون های نیشش بیرون زد، خرخری کرد و جین با شنیدن صداش و دیدن صورتش؛ با ترس و نگرانی جلوش ایستاد

جین:نه جونی، تو نباید بری داخل....

نامجون انگشتاش رو دور گردن جین قفل کرد و فشار داد، چند ثانیه به صورت رو به کبودیش خیره شد و در نهایت بدن بی جونش رو گوشه ای پرت کرد، تهیونگ و یونگی با ترس به هیولای رو به روشون نگاه میکردن، اگه نامجون خون میخورد نقشه هاشون خراب میشد و فرصت انسان شدن رو از دست میدادن، قدم های بلند و محکم ومپایر باعث شد کوک پشت تهیونگ مخفی بشه و هوسوک، یونگی رو بین بازوهاش بگیره، جین به سختی از جاش بلند شد و جلوی ناله ناشی از درد کمرش رو گرفت؛ خودش رو به مردش رسوند و جلوی پاهاش زانو زد

جین:به خاطر خدا جونا، منو ببین....

ولی نامجون هیچی نمی فهمید، جین رو دوباره به طرفی هل داد و اینبار بدن دردمند پسر کوچیکتر به شومینه خورد و گوشه ابروش زخم شد، نمیدونست چجوری باید جلوی ومپایر رو بگیره، اگه خون میخورد دیگه نمیتونست انسان بشه، اگه اینکارو با کسی که خون یوری تو رگ هاش بود انجام میداد، پس ترسی نداشت که اینکارو با جین هم انجام بده، خصوصا اینکه با پسری که معشوقش بود اشتراک خوبی داشت ولی حالا تنها چیزی که نامجون بهش اهمیت نمیداد معشوقش و بدن آسیب دیدش بود و این باعث میشد پسر بخواد گریه کنه ولی میدونست که اجازه همچین کاری توی اون موقعیت نداره، نگاهش رو به شومینه داد و بی توجه به دستش؛ چوب نیمه سوخته ای رو بیرون کشید و جلوی تخت تهسان انداخت....

پ.ن{یکم عجیب نیست که نامجون هنوز نرسیده}

نامجون با دیدن آتیش قدمی عقب رفت، خاطرات دردناکی تو ذهنش در حال یادآوری بود، بوی تند خاکستر توی ریه هاش پیچید و بی اختیار قدم های سریعی به بیرون از اتاق برداشت، چشماش مشکی شدن و با گیجی دنبال راه خروج گشت؛ در حالی که در درست پشت سرش بود....

بوی دود و خون یوری تو بینیش پیچیده بود و داشت دیوونش میکرد، صدای جز جز سوخته شدن تخت داست اون رو به نیمه جونی می رسوند، نمی تونست بیشتر از اون تحمل کنه، با دیدن در به سرعت به طرفش رفت و از اتاق خارج شد، تهیونگ و یونگی به طرف تخت رفتن و هوسوک خودش رو به جین رسوند....

UNATTAINABLEWhere stories live. Discover now