سال 2023 سئول
مگه رفتن شدنی بود، تو کمتر از نیم ساعت به موجودی که خودشم ازش می ترسید تبدیل شده بود، از شدت ترس و استرس انرژیش رو از دست داده بود؛ با دستای یخ و لرزونش کاپشنش رو بیشتر به خودش فشرد و به چراغ روشن خونه هوسوک نگاه کرد
یونگ:بیا محکم بغلم کن تا نمردم
.
.
.
.سوم شخص
هوسوک آروم و قرار نداشت، دلش از اینطوری رفتن یونگی می سوخت، حرفای پسر حتی ثانیه ای از مغزش خارج نمیشد، اما نمی تونست وقتی که به سادگی با دروغ وارد زندگیش شده بود ببخشدش، دیگه نمی تونست به دوست داشتنش ادامه بده، دوست داشتنش، اون کی عاشق شده بود که نبودنش انقدر براش درد داشت؛ از کی دنیا و منطقش رو به بودن یونگی بخشیده بود؟؟
فکر کردن به دروغ هاش برای متنفر شدن ازش کافی بود، قدم هاش رو به طرف پنجره برداشت و پرده طلایی رنگ رو کنار زد، با دیدنش که تو اون سرما روی زمین، درست جلوی خونش با چشمای بسته نشسته بود، نفسش رو حبس کرد، نمی خواست، نمیخواست حتی ثانیه ای یونگی رو نزدیک خودش ببینه؛ حداقل نه الآن و نه به این زودی....
.
.
.
.سوم شخص
یونگی هنوزم رو زمین نشسته بود و چشماش گاهی از روی بی حالی و دردی که دلیلش رو نمی دونست روی هم می افتاد، پس تهیونگ هم اون شبی که جونگ کوک روی زندگیش خط کشیده شده بود، این درد رو تحمل کرده بود، گوشاش سوت می کشید و بیدار موندن داشت براش سخت میشد، نگاه تار شدش رو به یه جفت کفش جلوش داد، سرش رو به سختی بلند کرد و هوسوک رو دید، اما نمی خواستش؛ اون رو با این چشمای بی روح نمی خواست
یونگ:نه، برو بگو هوسوکی خودم بیاد
هوسوک با عصبانیت مچ دست یونگی رو گرفت و کشید، ایستادن با این حال، برای پسر ومپایر خیلی سخت بود، حرف زدن ازش انرژی می گرفت اما می خواست برای یه ثانیه هم که شده؛ اون هوسوک همیشه رو ببینه....
یونگ:بگو هوسوکم بیاد....
هوسوک دست یونگی رو محکم تر گرفت و تا سر کوچه دنبال خودش کشوند، پسر کوچیکتر دستش رو تکون داد تا از اون حصار محکم آزاد شه و بار دیگه با بغض گفت
یونگ:ولم کن، برو بگو هوسوكی من بياد....
هوسوک یونگی رو جلوی خودش کشوند و دستش رو ول کرد
هوپ:هوسوک خودت؟؟
بگم بیاد که ازش تغذیه کنی و از این موجود وحشتناکی که هستی به آدم تبدیل شی و به چند نفر دیگه دروغ بگی؟؟
که بقیه رو هم مثل من بازی بدی؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/341151211-288-k303669.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
UNATTAINABLE
Vampiro{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...