CHAPTER 23

178 52 26
                                    

سوم شخص

جین هنوزم مثل شبگردی که تو خواب راه میره، دنبال نامجون کشیده میشد، با باز شدن در خونه دستش رو از حصار انگشت های مرد بیرون کشید و وسط اتاق ایستاد، بغض تو گلوش رو قورت داد اما اشکاش تموم شدنی نبودن؛ سرش رو بالا آورد و به نامجون که پشتش بهش بود خیره شد و با صدای لرزونی به حرف اومد

جین:گفتی اگه عاشق یوری نمیشدی این بلا سرت نمیومد و همون دویست سال پیش مرده بودی

نامجون چیزی نگفت و فقط سرش رو پایین انداخت، چند قطره اشکی که از چشماش خارج شدن گونه هاش رو خیس کردن؛ جین نیم قدمی به طرفش برداشت و با همون صدای لرزونی که دل معشوقش رو آتیش میزد ادامه داد

جین:و اگه مرده بودى من الان خیلی تنها بودم، اگه تو همون دویست سال پیش مرده بودی، منم همون بیست و نه سال پیش تو اون ماشین سوخته و خاکستر شده بودم....

نامجون چیزی نگفت، می تونست دلیل حرفای پسر رو بفهمه، کاش هیچوقت به خونه تهیونگ و تهسان نبرده بودش، می دونست پسری که پشتش ایستاده حاضره به قیمت انسان شدن نامجون از جونش بگذره؛ نفس بریده ای کشید و زمزمه کرد

نام:هیچی نگو جینا، نمیخوام چیزی بشنوم....

ولی مگه جین به این حرفا اهمیت میداد؟؟

جين:نه نه، میخوام حرف بزنم، میخوام بگم چقدر عاشقتم جونا، اینکه من عاشقتم رو می فهمی مگه نه؛ تو هم همینقدر عاشقمی مگه نه؟؟

نامجون با لب ها و چونه لرزون از بغض سرش رو تکون داد و بازم اشک ریخت

جین:دوستم داری آره؟؟
بگو دوستم داری، تو چشمام نگاه کن و بگو که عاشقمی....

چه التماس ساده ای برای اعتراف گرفتن بود، برگشت و نگاه خیرش رو به چشمای اشکی و صورت خیس جین داد

نام:عاشقتم لعنتی، نمیتونی بفهمی؟؟

نیازی نداشت بازم سوال بپرسه، با دو قدم بلند خودش رو بهش رسوند و بدنش رو بین بازوهای قوی نامجون جا داد و همون براش کافی بوپ، وقتی حس کرد دست های مرد بزرگتر دور کمرش حلقه شده؛ قلبش آروم گرفت....

جین:دوستت دارم، میخوام کنارت باشم، میخوام تا آخر عمر باهات باشم، همه جا و همیشه، میخوام مثل من باشی، فکر نکنی چون ومپایری دوستت ندارما، من وقتی اینطوری بودی عاشقت شدم؛ ولی الان میخوام از چیزی نترسی....

داشت روی زندگیش شرط بندی میکرد

جین:نمیخوام بترسی، نگران نباش؛ من چیزیم نمیشه

نامجون اخم کرد و بدن جین رو به قصد آزاد شدن کنار زد اما بازم دست های معشوقش دور کمرش حلقه شد و صدای هق هق هاش گوش هاش رو پر کردن....

UNATTAINABLETempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang