سوم شخص
جین هنوزم مثل شبگردی که تو خواب راه میره، دنبال نامجون کشیده میشد، با باز شدن در خونه دستش رو از حصار انگشت های مرد بیرون کشید و وسط اتاق ایستاد، بغض تو گلوش رو قورت داد اما اشکاش تموم شدنی نبودن؛ سرش رو بالا آورد و به نامجون که پشتش بهش بود خیره شد و با صدای لرزونی به حرف اومد
جین:گفتی اگه عاشق یوری نمیشدی این بلا سرت نمیومد و همون دویست سال پیش مرده بودی
نامجون چیزی نگفت و فقط سرش رو پایین انداخت، چند قطره اشکی که از چشماش خارج شدن گونه هاش رو خیس کردن؛ جین نیم قدمی به طرفش برداشت و با همون صدای لرزونی که دل معشوقش رو آتیش میزد ادامه داد
جین:و اگه مرده بودى من الان خیلی تنها بودم، اگه تو همون دویست سال پیش مرده بودی، منم همون بیست و نه سال پیش تو اون ماشین سوخته و خاکستر شده بودم....
نامجون چیزی نگفت، می تونست دلیل حرفای پسر رو بفهمه، کاش هیچوقت به خونه تهیونگ و تهسان نبرده بودش، می دونست پسری که پشتش ایستاده حاضره به قیمت انسان شدن نامجون از جونش بگذره؛ نفس بریده ای کشید و زمزمه کرد
نام:هیچی نگو جینا، نمیخوام چیزی بشنوم....
ولی مگه جین به این حرفا اهمیت میداد؟؟
جين:نه نه، میخوام حرف بزنم، میخوام بگم چقدر عاشقتم جونا، اینکه من عاشقتم رو می فهمی مگه نه؛ تو هم همینقدر عاشقمی مگه نه؟؟
نامجون با لب ها و چونه لرزون از بغض سرش رو تکون داد و بازم اشک ریخت
جین:دوستم داری آره؟؟
بگو دوستم داری، تو چشمام نگاه کن و بگو که عاشقمی....چه التماس ساده ای برای اعتراف گرفتن بود، برگشت و نگاه خیرش رو به چشمای اشکی و صورت خیس جین داد
نام:عاشقتم لعنتی، نمیتونی بفهمی؟؟
نیازی نداشت بازم سوال بپرسه، با دو قدم بلند خودش رو بهش رسوند و بدنش رو بین بازوهای قوی نامجون جا داد و همون براش کافی بوپ، وقتی حس کرد دست های مرد بزرگتر دور کمرش حلقه شده؛ قلبش آروم گرفت....
جین:دوستت دارم، میخوام کنارت باشم، میخوام تا آخر عمر باهات باشم، همه جا و همیشه، میخوام مثل من باشی، فکر نکنی چون ومپایری دوستت ندارما، من وقتی اینطوری بودی عاشقت شدم؛ ولی الان میخوام از چیزی نترسی....
داشت روی زندگیش شرط بندی میکرد
جین:نمیخوام بترسی، نگران نباش؛ من چیزیم نمیشه
نامجون اخم کرد و بدن جین رو به قصد آزاد شدن کنار زد اما بازم دست های معشوقش دور کمرش حلقه شد و صدای هق هق هاش گوش هاش رو پر کردن....
![](https://img.wattpad.com/cover/341151211-288-k303669.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
UNATTAINABLE
Vampir{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...