سال 2023 سئول
بوی تنش رو حس میکرد، صفات ومپایریش ته وجودش شدت گرفته بودن، با وارد شدنشون به اتاق، یونگی سریع در رو بست و رو به تهیونگ که قدمی به طرف تخت کوک برداشته بود؛ گفت....
یونگ:اون حالش خوب نیست ته، سعی کن اذیتش نکنی....
تهیونگ مثل خوابگردی که بعد از روزها تشنگی توی خوابش، آب دیده باشه سمت کوک رفت، از بین اونهمه لوله و سیم چقدر مریض دیده میشد، این پسر تا پای جونش به قولش وفادار مونده بود؛ روی صندلی نشست و عینکش رو گوشه ای انداخت تا بتونه واضح تر ببیندش....
می خواست پسر روی تخت رو با تمام وجودش حس کنه، داشت گریه میکرد و قطره های اشک توی خیس کردن صورت به غم نشستش، از همدیگه سبقت می گرفتن؛ انگشتای سردش رو به آرومی روی دست همیشه آرامش بخش و گرم کوک کشید و به سختی خودش رو برای تغذیه نکردن کنترل کرد....
پ.ن{یعنی اگه تو این وضعیت، با این حال بدش ازش تغذیه کنی؛ ثابت میکنی که واقعا بیشعوری....:/}
به آرومی دستش رو نوازش کرد و با همون صدای خش دارش نالید
ته:بیدار شو کوک، ببین؛ تهیونگت اومده....
نگاهش رو به پلکاش داد، چشماش که بسته بود؛ حتی اگه خورشید تو آسمون می سوخت هم باز دنیای تهیونگ تاریک بود....
پ.ن{عجب جمله ای گفتم....}
ته:بیدار شو بی انصاف، من می میرم اگه بیدار نشی؛ بیدار شو....
کنترل کردن خودش در برابر طعم بهشتی خون کوک، شکنجه ای جانفرسا بود ولی چاره ای نداشت، پسر همیشه آروم و خندون جونگ کوک، چه راحت کنار تختش نشسته بود و هق هق میکرد، قطره اشکی که از گوشه چشم پسر کوچیکتر سر خورد، توجهش رو جلب کرد؛ این یعنی هنوزم می تونست حسش کنه؟؟
ته:هنوزم منو حس میکنی؟؟
ببین، تهیونگت داره جون میده، بیدار شو کوک، تا نمردم بیدار شو؛ لطفا چشمات رو باز کن....یونگی هنوزم به در اتاق تکیه داده بود، ساعت از یازده شب گذشته بود، از صبح نه ثانیه ای استراحت کرده بود و نه چیزی خورده بود، ضعیف شده بود و دیدن تهیونگ تو این حالت اون رو دیوونه تر میکرد؛ برای چند ثانیه چشماش رو بست و زمزمه کرد
یونگ:لعنت به ما....
نفس عمیقی کشید و دوباره به تابلوی دردناک رو به روش خیره شد، تهیونگ به آرومی سرش رو روی تخت کنار بدن نیمه جون پسر گذاشت، هنوزم دست گرم و کوچیکش رو نگه داشته بود، آروم نمیشد، جز با صداش، جز با بغل هاش، جز با دلداری دادن هاش، اون رو می خواست؛ با تمام وجودش کسی که پونزده سال حتی ثانیه ای تنهاش نذاشته بود رو میخواست....
ВЫ ЧИТАЕТЕ
UNATTAINABLE
Про вампиров{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...