_ اوه، معذرت میخوام...
با برخورد با یکی از پرستارها و افتادن سینیِ تو دستش، هلهلکی، با شرمندگی گفت._ واقعا شرمندم... متاسفم.
تندتند تکرار کرد و وقتی پرستار با خونسردی گفت "ایرادی نداره" با سرعت قدم هاشو به سمت بخش اورژانس برداشت.
قلبش تندتند میزد و حس میکرد دهنش از استرس خشک شده.اون بیمارستان لعنتی چرا هیچ پذیرشی نداشت؟ یا جیمین نمیتونست اونو پیدا کنه؟
نگاهش رو با سرعت دورتا دور اورژانس گردوند و با دیدن دکترهایی که دور یکی از تخت ها جمع شده بودن، اینبار قدم هاشو به سمت اون تخت برداشت._ جونگکوک...
با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود، با بهت نالید.
صورتش قرمز شده بود و جیمین میتونست لرزش دست های مشت شده ش رو ببینه.
اون دکترای لعنتی داشتن چه غلطی میکردن؟به یکباره، به خودش اومد و با کنار زدن یکی از دکترا، به تخت نزدیک شده و مشت محکم و لرزون جونگکوک رو بین دستای خودش گرفت.
_ کوک صدامو می شنوی؟
درحالی که تو صورتش خم شده بود، خیره به پلکای بهم فشرده ش پرسید و وقتی جوابی نگرفت، اینبار یکی از دستاشو به گونه ش رسوند و صورتش رو به سمت خودش برگردوند.
با حس صورت داغش، کوتاه لرزید و تازه یادش اومد که دستاشم به اندازه ی صورتش داغه.
داشت میسوخت._ جونگکوک لطفا...
لرزش دستاش و بی قراری ای که تو صورتش مشخص بود، داشت دیوونه ش میکرد.
جونگکوکش داشت مثل همیشه درد میکشید._ کوک...
اینبار با عجز نالید.
_ هیـ...هیونگ...
و وقتی صدای بم و درعین حال گرفته ی جونگکوک رو شنید، با استرس اینبار لبخند کوتاهی زد.
_ من اینجام... یکم کنترلش کن کوک... دکتر لی الاناست که برسه، هوم؟
با بی قراری توضیح داد و دستش رو نوازش وار رو گونه ی تب دار جونگکوک کشید.
_ کوک... ایراد نداره، یکم فورمونتو آزاد کن، اینطوری بهت صدمه میزنه!
_ آقا لطفا بیاید عقب تا ما بتونیم کارمون رو انجام بدیم.
یکی از دکترا با احتیاط گفت و دستش رو شونه ی جیمین گذاشت تا کمکش کنه عقب بیاد.جیمینی که به یکباره عقب کشید و به سمت دکتر برگشت.
_ بهش آرام بخش بزنید.
بدون هیچ مقدمه ای گفت و باعث شد دکتر برای چند ثانیه با گیجی نگاش کنه._ آقا میدونم نگرانید، اما اول باید تبش رو بیاریم پایین، لطفا بیاید کنار...
و اینبار دستش رو به سمت بازوی جیمین دراز کرد تا اونو به سمت دیگه ای بکشونه، اما قبل از اینکه حتی دستش بهش برسه، جیمین ضربه ای به دستش زد و عقب کشید.
YOU ARE READING
° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)
Fanfiction[complete] + "اسپانیایی ها یه اصطلاح دارن، بهش میگن 'mi paz'... به معنی آرامش ابدی... وقتی حس میکنی یه نفر برای تمام عمرت کافیه و میتونه تا پایان زندگیت برات یه آرامشی ابدی باشه...و تو... تو "می پاز" منی تهیونگ." + "مهم نیست الهه ی ماهِ لعنتی تو...