ماشین رو گوشه ای از خیابون پارک کرد و بلافاصله پیاده شد و نفسی گرفت
از صبح اونقدر فکرش درگیر بود که کم کم حس میکرد سرش رو به انفجاره.
هوفی کشید و نگاهش رو به آسمون دوخت.
خورشیدی که تقریبا نیمی ازش مشخص بود و همون باعث شده بود آسمون به رنگ نارنجی دربیاد.صدای ماشین هایی که به سرعت از کنارش رد میشدن...
با بی حوصلگی پاکت سیگار و فندکش رو از جیبش بیرون کشید.
یه نخ سیگار رو بین لباش گرفت و درحالی که با دست آزادش، جلو باد رو گرفته بود، روشنش کرد و پشت بندش کام عمیقی گرفت و بعد چند ثانیه دودش رو به بیرون فرستاد.به ماشین تکیه داد و نگاهش رو بی هدف به جاده ی نسبتا پر تردد دوخت.
شب قبل عملا مثل یه فیلم جلوی چشماش بود.
پیدا شدن سر و کله ی اون پارک لعنتی...
درگیری لعنتی ای که به وجود اومد...
ضربه خوردن تهیونگ...
و درنهایت...
بیدار شدن گرگش!حقیقتا مغزش رو همین گزینه ی آخر قفل شده بود و نمیتونست درک کنه که چطور اون گرگ لعنتی بعد سالها خودش رو نشون داده.
از همه مهم تر...
چشمای خشمگین آبیش...
چیزی که نباید نشون میداد؛بخاطر تهیونگ بود.
درنهایت بازم بخاطر تهیونگ بود.
کام دیگه ای از سیگارش گرفت و پلکاش برای لحظه ای روهم قرار گرفتن.نه اینکه از نزدیک کردن تهیونگ به خودش پشیمون باشه، نه!
فقط...
فقط گیج شده بود!
میخواست بدونه هدف گرگش چیه... چی میخواست؟... از تهیونگ؟ از جونگکوک؟ از خودش؟
واقعا هدف لعنتیش چی بود؟کام آخر رو از سیگارش گرفت و انگشت شست و اشاره ش رو روی چشماش فشرد.
با شنیدن صدای زنگ موبایلش از تو ماشین، پا چرخوند و قدم های نامنظمش رو به سمت در راننده برداشت و ثانیه ی بعد تو جای خودش نشست.
نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و تماس رو متصل کرد._ سلام دکتر...
صداش طبق عادت، وقتی که سیگار میکشید، گرفته بود._ سلام آلفا، چطوری خوبی؟
صدای آشنای مرد مسنی که همه ی اون سالها درباره ی مشکلش بهش کمک کرده بود، تو گوشش پیچید._ بد نیستم... میگذرونم.
_ حال گرگت چطوره؟
همه طوری حرف میزدن انگار گرگش یه شخصیت مستقلی داره... خنده دار به نظر میرسید، اما بگی نگی حقیقت داشت!_ اونم خوبه... به هرحال مثل همیشه میتازونه.
با تکخندی گفت و صدای خنده ی کوتاه مرد رو هم شنید._ یه خبری برات دارم.
_ میشنوم.
_ درباره ی مشکلی که بین تو و گرگت وجود داره، خودت میدونی که چند ساله دارم روش کار میکنم و تو هم داروهای مختلفی رو مصرف کردی که عملا بی فایده بود.
دکتر به آرومی توضیح داد و جونگکوک بی توجه به اینکه اون مرد نمیبینه، سری به نشونه ی تأیید تکون داد.
YOU ARE READING
° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)
Fanfiction[complete] + "اسپانیایی ها یه اصطلاح دارن، بهش میگن 'mi paz'... به معنی آرامش ابدی... وقتی حس میکنی یه نفر برای تمام عمرت کافیه و میتونه تا پایان زندگیت برات یه آرامشی ابدی باشه...و تو... تو "می پاز" منی تهیونگ." + "مهم نیست الهه ی ماهِ لعنتی تو...