part 15

3.4K 466 148
                                    

پشت میز آشپزخونه ش نشست و بی هدف نگاهش رو دوخت به لیوان آبی که تو دستش بود.

دقیقا 4 روز از زمانی که خودش رو تو خونه قرنطینه کرده بود، می‌گذشت و حالا حالش یکم بهتر بود. در واقع بیشتر میتونست خودش رو کنترل کنه و کمتر به قرص های کاهنده احتیاج پیدا میکرد.

تو اون 4 روز، بیشتر وقتش رو خوابیده بود و حس میکرد به اندازه ی یه سال برای خودش انرژی خریده.
اما چیزی که تو اون 4 روز براش عجیب بود، فکرایی بودن که درنهایت به 'آلفای خون خالص' ختم می‌شدن.

جونگکوک الان کجاست؟
اون لحظه چیکار میکرد؟
حالش خوب بود؟
حال گرگش چطور؟
اذیتش نمیکرد؟
اون افکار عجیب بودن، مگه نه؟

از روی بیکاری بود که اون افکار تو سرش شکل میگرفتن؟ وگرنه مگه میشد یه نفر تو اون مدت کوتاه تبدیل به بخش بزرگی از افکارت بشه؟
جونگکوکی که انگار اومده بود تا همه ی معادلات زندگیشو بهم بزنه.

با فکر به آلفای خون خالص و چهره ی جذابش، ناخودآگاه لبخند کمرنگی زد و سرشو به نشونه ی تاسف برای خودش تکون داد.
نفس عمیقی کشید و با بلند شدن از جاش، نوک انگشت های سردش رو به پوست داغ گردنش چسبوند تا یکم حس خنکی بهش دست بده.

بدنش هنوزم داغ بود و سرش سنگینی می‌کرد.
قدم هاشو به سمت کاناپه ای که وسط سالن پذیرایی بود، برداشت، اما یهو توجهش به پنجره جلب شد.
پنجره ای که قطره های بارون روش نشسته بودن و این نشون میداد که بالاخره بعد چند روز بارون شروع به باریدن کرده.

لبخندش عمیق تر شد و اینبار مسیرش رو به سمت پنجره تغییر داد و با رسیدن بهش، بدون مکث بازش کرد و بلافاصله نفس عمیقی کشید تا بوی خاک تازه بارون خورده رو به ریه بکشه.
اولین چیزی که تو ذهنش شکل گرفت، رایحه ی آلفای خون خالص بود.

آلفای خون خالصی که وقتی میخوابید، تمام خونه ش از رایحه ی بارونش پر میشد.
همینقدر آرامش بخش...
دستاشو رو لبه ی پنجره تکیه کرد و کمی به جلو خم شد و تونست قطره های آروم و ریز بارون رو روی پوست تب دار صورتش حس کنه.
یه نفس عمیق دیگه و لبخند دندون نمایی که رو لباش نشست.

سر کیو میخواست شیره بماله؟
دلتنگ شده بود.
دلتنگ آلفایی که ذاتا با رایحه ی کاج و بارونش تهیونگ رو دیوونه کرده بود!

_ مگه چند روز گذشته؟
درحالی که به خیابونی که بخاطر بارون خلوت تر از همیشه بود، خیره شده بود، با صدای آروم از خودش پرسید و تکخندی در جواب خودش زد.

_ جدی جدی بهت عادت کردم آلفای دیوونه...
با همون لحن قبلی با خودش زمزمه کرد و اینبار لبخند گیجی رو لباش نشست.

واقعا یه 'عادت کردن' ساده بود؟
پیش خودش که حداقل میتونست بدون هیچ رودربایستی ای اعتراف کنه، مگه نه؟
تهیونگ به تک تک اتفاقاتی که تو اون دو ماه افتاده بود، عادت کرده بود.

° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)Onde histórias criam vida. Descubra agora