Part 18

2.8K 448 128
                                    

چشماش نیمه باز بودن و بخاطر اینکه سرش رو زمین قرار داشت، فقط میتونست یه تصویر تار از پاهای کسایی که راه میرفتن‌ رو ببینه.
همون افراد سیاه پوشی که همراه با جانگ وارد خونه شده بودن.

مطمئن نبود که اون جانگ عوضی با چه چیزی تو سرش زده، اما هرچی که بود باعث شد درد وحشتناکی رو تا اون لحظه تجربه کنه.
صداهای تو سرش گنگ بودن، اما از بین صداها میتونست صدای عصبی مادرش رو تشخیص بده.

_ تویه عوضی زدی زیر قولت، گفتی اگه اون مدارک رو برات بیارم، همه چیز آروم و بی دردسر حل میشه.
جانگ بهش گفته بود که مادرش اون مدارک رو تحویلش داده، اما...

شنیدنش از زبون اون زن یه جور دیگه ای درد داشت.
چشماش رو بست و ناخودآگاه لبخند محوی زد.
حتی اون لبخند هم درد داشت.

حتی یه ذره هم برای مادرش مهم نبود.

_ تهیونگ... تهیونگ پسرم!

بازم صدای اون زن بود که اینبار اونو مخاطب قرار داد.
واقعا نگرانش شده بود؟

_ تهیونگ مامان، خوبی؟... لعنتی ولم کن ببینم چه بلایی سرش آوردی!

صدای عصبی زنی که سعی میکرد خودشو از دست وانگ آزاد کنه هنوزم شنیده میشد.
برای اون نگران شده بود؟
برای تهیونگ؟

به هر سختی ای که بود کمی پلکاشو تکون داد.
تصویر روبه روش هنوزم تار بود، اما میتونست تلاش های مادرش رو ببینه.

یعنی از کارش پشیمون شده بود؟

جانگ با سر به اون مرد اشاره کرد تا ولش کنه و همون کافی بود تا مادرش به سرعت به سمتش بیاد و کنارش رو زمین زانو بزنه و ثانیه ی بعد تونست کف دستش رو روی صورتش حس کنه.

_ تهیونگ؟ تهیونگ منو ببین مامان... خوبی؟

جدی جدی صداش نگران به نظر می‌رسید.
بی اختیار لبخندش پررنگ تر شد.
تاحالا چندبار مادرش رو تو اون فاصله ی کم از خودش حس کرده بود؟

_ هیونگ؟

اینبار نوبت برادرش بود که کنارش رو زمین بشینه.
یعنی حتما باید آسیب جسمی میدید تا بتونه توجه خانواده ش رو جلب کنه؟
چشماش رو بار دیگه بست و با یه نفس عمیق سعی کرد دردی که تو سرش می‌پیچید رو فراموش کنه و کمی به خودش بیاد.

اونا تو یه خونه همراه با جانگ و نوچه هاش گیر افتاده بودن و نباید به همین راحتی کم می‌آورد.
باید از خانواده ش محافظت میکرد.

_ خوبم.
به آرومی گفت و با تکیه کردن رو یکی از دستاش، کمی خودشو بالا کشید و با نیم خیز شدن، بالاخره تونست بشینه.

اما لعنت به سر سنگین شده ش!

_ میبینم سرسخت تر از این حرفایی کیم تهیونگ!

صدای جانگ باعث شد چشماش رو باز کنه و نگاه پر از نفرتش رو به اون مرد بدوزه.

_ چی... میخوای دقیقا؟

° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora