part 26

2.9K 412 419
                                    

_ هیونگ، واقعا مشکلی نیست دوستمو دعوت کنم اینجا؟

درحالی که رو تختش نشسته بود و یه لنگه از جورابش رو می‌پوشید، صدای هیون رو شنید و کمی گردن کشید تا نگاهش رو به پسری که تو پذیرایی، رو مبل نشسته بود، بدوزه.

_ نه بابا، چرا باید مشکلی داشته باشم؟ میتونی دعوتش کنی... اما هیون...

به اینجای حرفش که رسید، لنگه دیگه ی جورابش رو سریع تر پوشید و از روی تخت بلند شد و خودش رو به چهارچوب در رسوند.

_ فقط یه دعوت عادی باشه لطفا... کارای عجیب نکنید، میدونی که هنوز به سن قانونی نرسیدی.

با دیدن لبخند دندون نمایی که رو لبای برادر کوچیک ترش نشست، متقابلا لبخندی زد.

_ نگران نباش هیونگ... فقط یکم باهم وقت میگذرونیم.

هیون با هیجان گفت و تهیونگ سری تکون داد.

_ خوبه... برای شام هم میتونید یه چی از بیرون سفارش بدید، کارتم رو میذارم اینجا.

با نشون دادن کارت اعتباری تو دستش و قرار دادنش رو میز، بهش اطلاع داد و هیون با همون لبخند سر تکون داد.

_ ممنونم هیونگ... راستش...

به اینجای حرفش که رسید، با تردید مکثی کرد و کم کم لبخندش کمرنگ شد.

_ راستش مامان هیچوقت اجازه نمیده دوستامو تو خونه دعوت کنم.

تکخند کوتاهی زد و دستی به گردنش کشید. هیچوقت پیش نیومده بود که درباره ی این چیزا با هیونگش حرف بزنه، اما حالا که تهیونگ بهش چنین اجازه ای داده بود، انگار یهو حس کرد که واقعا یه شخص بزرگ تری‌ پشتش هست.

حس قشنگی بود، مگه نه؟
همون حسی که مادرش تمام اون سالها، با دور کردن تهیونگ از خونه، ازش گرفته بود.
اون حتی درست حسابی برادرش رو نمی‌شناخت... یا حس صادقانه ای به عنوان برادر بهش نداشت.
اما تو اون دو روز...

شاید حس خوبی از هیونگش گرفته بود؟
با حس دستی رو شونه ش، به خودش اومد و سرشو بالا گرفت تا نگاهش رو به چشمای تهیونگی که خودشو بهش رسونده بود، بدوزه.

_ مامان هم دلایل خودشو داره، زیاد بهش فشار نیار... هروقت دوست داشتی، میتونی دوستاتو اینجا دعوت کنی و باهم وقت بگذرونید.

با اطمینان گفت و با ضربه ی آرومی که به بازوش زد، ازش جدا شد و دوباره به سمت اتاقش رفت تا کتش رو برداره.

_ راستی نگفتی، تو کجا میری؟

هیون که یهو یادش اومد تهیونگ برای بیرون رفتن آماده میشه، با کنجکاوی پرسید و کمی سرشو کج کرد.

_ میرم دیدن یکی‌ از دوستام، برای شام دعوتم کرده.

تهیونگ از تو اتاق جواب داد و با پوشیدن کتش، چند لحظه مکث کرد.
داشت به این فکر میکرد که دکمه ش رو ببنده یا نه.
با زنگ خوردن موبایلش، نگاهش رو از دکمه ی مشکی رنگ برداشت و پا چرخوند تا از روی تخت موبایلش رو بگیره.
با دیدن اسم "جونگکوک"، ناخودآگاه دو طرف لباش کش اومدن و لبخند عمیقی زد.

° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora