با درد گردنش، تکونی به پلکاش داد و ابروهاشو کمی توهم برد.
دستش رو روی گردن گرفته ش گذاشت و بالاخره چشماش رو باز کرد.ظاهرا از شب قبل با جیمین تو همون سالن، همونطور نشسته رو کاناپه خوابش برده بود و حالا اینطوری گردنش گرفته بود.
نگاهش به سقف بود، اما با حس سنگینی ای که رو پاهاش حس میکرد، کمی تکون خورد و نگاهش رو پایین آورد و همون کافی بود تا خشکش بزنه.تهیونگ بود.
کسی که سرش رو روی پاهاش گذاشته بود و رو کاناپه تو خودش جمع شده بود، تهیونگ بود._ صبح بخیر...
صدای پچ پچ وار جیمین باعث شد سرشو به ضرب بلند کنه.
_ صبح بخیر هیونگ!
جوابش رو داد و به سرعت دوباره نگاهش رو به سری که رو پاهاش بود، دوخت.
_ فکر کنم نصف شب اومد اینجا و خوابید.
جیمین که متقابلا نگاهش رو دوخته بود که تهیونگ، به آرومی گفت و دید که چطور لبخند محوی رو لبای جونگکوک نشست.
چطور میخواستن تهیونگ رو از آلفای خون خالص بگیرن؟
چطور دلشون میومد؟وقتی اون آلفا اینطور با آرامش لبخند میزد؟
جونگکوکی که دستش رو به موهای تهیونگ رسوند و با احتیاط شروع کرد به نوازش کردنش.
به معنای واقعی خرخر آرامش بخش گرگش رو حس میکرد._ به هیچکس نمیدمش!
با صدای گرفته و آرومی زمزمه کرد و کمی خودش رو جلو کشید تا بتونه نیم رخ دوست داشتنی ش رو ببینه.
همونطور که با لذت تارهای موهاش رو بین انگشت هاش حس میکرد، نگاهش رو دوخت به پلکای بسته و آروم گرفته ی آلفای بزرگ تر.با یادآوری اینکه اون چشما شب قبل برای خواهرش تغییر رنگ دادن، درد عجیبی تو قلبش پیچید.
اینبار لبخندش بوی درد میداد.بوی حسرت!
آخه بین اینهمه آدم، چرا خواهرش؟
اون الهه ی ماه لعنتی داشت انتقام چیو ازش میگرفت؟ چرا اون رو تو چنین موقعیتی قرار داده بود؟تهیونگ رو که به هیچ عنوان نمیتونست از دست بده.
از طرفی دلش نمیومد چنین دردی رو هم به خواهرش بده.نفس هاش دوباره داشتن سنگین میشدن و این نشون میداد که گرگش از اون افکار خوشش نیومده.
بی توجه به درد گردن و کمرش، کمی خم شد و بینی ش رو تو تارهای موی تهیونگ فرو کرد و نفس عمیق دیگه ای کشید.تهیونگ تصمیم گرفت کنارش بمونه، همین کافی نبود؟
_ جونگکوک...
جیمین با دیدن اون حالتش، با غم صداش زد و قدم هاشو به سمتش برداشت.
_ باید چیکار کنم هیونگ؟ چرا چیزی به ذهنم نمیرسه؟
_ طبیعیه کوک، تازه باهاش روبه رو شدیم... یکم باید به خودمون بیایم تا یه راه حل پیدا کنیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/348646647-288-k142330.jpg)
YOU ARE READING
° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)
Fanfiction[complete] + "اسپانیایی ها یه اصطلاح دارن، بهش میگن 'mi paz'... به معنی آرامش ابدی... وقتی حس میکنی یه نفر برای تمام عمرت کافیه و میتونه تا پایان زندگیت برات یه آرامشی ابدی باشه...و تو... تو "می پاز" منی تهیونگ." + "مهم نیست الهه ی ماهِ لعنتی تو...