Part 8

3.2K 483 177
                                    

هوای خنک و سرد صبح ابری باعث شد دستاشو تو جیب شلوار مشکی رنگش فرو کنه‌.

با استایل تماما مشکیش، کنار ماشینش ایستاده بود و به خیابون خلوتی که هراز چند گاهی ماشین ازش رد میشد، خیره شده بود.

اخم عمیقی که بین ابروهاش دیده میشد، ثابت میکرد بیشتر از هر موقعی جدی و بی اعصابه.

راننده ی شخصیش هم متقابلا کنار ماشین ایستاد و به حالات عصبی ش خیره شد.

بدون اینکه تغییری تو حالت صورتش ایجاد بشه، زبونش رو تو دهنش چرخوند و با شنیدن صدای زنگ موبایلش از تو ماشین، بدون مکث در رو باز کرد و موبایلش رو گرفت.

_ سلام پدر...

حتی لحنش جدی بود.

_ سلام... افرادی که خواسته بودی دارن میان، نمی‌دونم چرا یهویی ازم نیرو خواستی، اما هرچی که هست یادت باشه نباید موقعیت جانشین بودنت رو به خطر بندازی جونگکوک، فهمیدی؟

تو سکوت به صدای پدرش که متقابلا جدی بود، گوش میداد و با پایان جمله ش سری تکون داد.

_ فهمیدم... نگران نباشید، حواسم هست.

به سادگی تایید کرد، اما واقعا حواسش بود؟

گرگی که از شب قبل فقط و فقط خواستار ملاقات با اون جانگ لعنتی بود، حالا میتونست خودش رو کنترل کنه؟

_ خوبه... مراقب گرگت هم باش!

آلفای بزرگ برای کامل کردن حرفش، گفت و جونگکوک برای ثانیه ای چشماش رو بست و باز کرد.

_ مراقبم.

و دوباره جواب کوتاهش!

تماسی که قطع شد و موبایلی که دوباره رو صندلی شاگرد قرار گرفت...

درحالی که دوباره دستاشو تو جیبش فرو میکرد، چند قدم تو پیاده رو برداشت و به سمت مقصدی که براش مشخص بود، حرکت کرد.

شب قبل با هر مصیبتی که بود، آدرس اون مرد رو از جیمین گرفت و کل شب رو به هیونگ ضربه دیده ش خیره شده بود.

گرگش عملا اونو بخاطر زخم و کبودی های صورت تهیونگ، بیچاره کرده بود...

میدونست این وسط یه چیز درست نیست، اما چیکار میتونست انجام بده وقتی کاری از دستش برنمیومد؟

قلبش بدون اینکه خودش بخواد داشت بخاطر تهیونگ تندتر میتپید...

بدنی که ناخودآگاه واکنش نشون میداد و خواستار این بود که بدن هیونگش رو به آغوش بکشه.

اما قسمت عجیب ماجرا دقیقا گرگش بود...

گرگی که تو اون مواقع بی برو برگرد پدر جونگکوک رو درمی‌آورد، شب قبل برای اینکه هیونگ مورد علاقه ش بدون هیچ تنشی بخوابه، آروم بود.

° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)Where stories live. Discover now