سنگینیِ اسلحه هایی که تو جیب های شلوارش بود، حرکت رو براش دشوار میکرد، اما برای آموزش به ورودی های جدید، مجبور بود اون سنگینی رو تحمل کنه.
یقه ی بلند یقه اسکی شو کمی از گردنش فاصله داد تا هوای خنک به پوستش بخوره.
با اینکه تو منطقه ی کوهستانی، رو برفی که چند روزی میشد که شروع کرده بود به باریدن، قدم برمیداشتن، اما بازم گرمای درونیش قرار نبود تموم بشه.
صدای فشرده شدن پوتین های سربازا روی برف های دست نخورده، یه جورایی حس آرامش میداد و سکوت جنگلی که با بخاطر برف نسبتا سنگین، کاملا سفید پوش شده بود، به اون آرامش دامن میزد!
_ هدف ها مشخصن... رنگ هدف هرکدومتون با رنگ پارچه ای که دور مچتون بسته س، یکیه... پس دقت کنید.
با لحن جدی مخصوص به خودش، شروع کرد به توضیح دادن و با پایان جمله ش، قدم هاش متوقف شدن و به یکباره به سمت سربازا چرخید.
_ سه دیقه وقت دارید تا استتار کنید و بعدش منتظر دستور من باشید.
سربازا به آرومی، اما محکم "بله" ای گفتن و هر کدوم به سمتی رفتن تا هم استتار کنن، هم به هدف دید داشته باشن.
با پخش شدنشون، آلفای خون خالص دوباره قدم هاشو از سر گرفت و تو همون حین دوباره یقه ش رو کمی از گردنش فاصله داد و نفسی کشید.
مدتی میشد که دیگه موقع تمرینات به گرگش اجازه ی تبدیل شدن نمیداد و اون گرمای لعنتی بخاطر همون بود.
_ یک دیقه!
با نگاهی که به ساعتش انداخت، با صدای نسبتا بلندی اعلام کرد و وقتی فهمید به اندازه ی کافی ازشون دور شده، ایستاد و پا چرخوند تا بهشون دید داشته باشه.
_ چهل ثانیه...
نگاهش هنوزم به ساعت مچی ش بود و گذشتن ثانیه هارو میشمرد.
_ آماده اید؟
بعد ثانیه هایی که گذشت، دستاشو پشت کمرش گره زد و با بلند کردن سرش، با فریاد پرسید و صدای همزمان سربازا رو شنید و همون کافی بود تا نگاهش رو تو محوطه ای که توش بودن، بگردونه.
ریشخندی پر افتخاری زد.
یکی از مزیت های بودنش تو ارتش، سربازایی بودن که بدون هیچ اشتباهی آموزش هارو اجرا میکردن.
سربازایی که به خوبی استتار رو انجام داده بودن و جونگکوک به سختی میتونست بدنشون رو بین اجزای طبیعت پیدا کنه.
_ به محض دیدن هدف های خودتون، شلیک کنید.
با همون صدا و لحن قبلی گفت و ثانیه ی بعد صدای شلیک تو محوطه ای که تو سکوت فرو رفته بود، پیچید.
با دیدن ترکیدن هدف ها، سری به نشونه ی 'خوبه' تکون داد، اما قبل از اینکه دستور دیگه ای بده، با صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشد، به طور غریزی دستش رو به اسلحه ای که به بند کمرش متصل بود رسوند و به ضرب به سمتش چرخید.
YOU ARE READING
° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)
Fanfiction[complete] + "اسپانیایی ها یه اصطلاح دارن، بهش میگن 'mi paz'... به معنی آرامش ابدی... وقتی حس میکنی یه نفر برای تمام عمرت کافیه و میتونه تا پایان زندگیت برات یه آرامشی ابدی باشه...و تو... تو "می پاز" منی تهیونگ." + "مهم نیست الهه ی ماهِ لعنتی تو...