part 38

3.4K 535 239
                                    

دو روز از اون شب جهنمی و اتفاقاتش می‌گذشت!

قصدش این بود که حتی اگه تهیونگ اونو از خونه بیرون انداخت، یه جوری دوباره برگرده، اما تهیونگ به طرز عجیبی چیزی بهش نگفت.

بیشتر از اینکه از اون سکوت خوشحال بشه، ناراحت بود.

تهیونگی که حتی از قبلش هم ساکت تر شده بود و این موضوع واقعا داشت اذیتش میکرد.

دلش میخواست مثل اون شب درداشو فریاد بزنه، حتی کتکش بزنه، اما اونطوری سکوت نکنه.

از طرفی نمیتونست زیاد بهش فشار بیاره. تو اون موقعیت بهترین کار این بود که فقط و فقط کنارش بمونه.

نگاهی به ساعت رو دیوار انداخت، ساعتی که نشون میداد هیونگش الاناست که شیفتش تو بیمارستان تموم بشه و برگرده خونه.

به سمت پشت تلویزیونی که اون روز باهاش سر لج افتاده بود و قصد روشن شدن نداشت، خم شد و نگاهی به عقبش که دل و روده ش رو بیرون ریخته بود، انداخت.

_ آخه تو رو چه به این کارا...

درحالی که نگاهش رو بین پیچ ها و بُرد سبز رنگی که در آورده بود، می‌چرخوند، با تأسف خطاب به خودش زمزمه کرد و زبونش رو تو دهنش چرخوند و پشت گوشش رو خاروند.

فوتی به بُردی که خاک گرفته بود، زد و اونو سر جای خودش با دقت نصب کرد و کمی سرشو جلو برد تا راحت تر سیم هایی که باید بهش وصل میکرد رو تشخیص بده.

با شنیدن صدای وارد شدن رمز در و باز شدنش، یهو سرشو بلند کرد و به سمت ورودی چرخوند.

قلبش بدون اینکه خودش بخواد برای دیدن تهیونگ بی قراری میکرد. انگار نه انگار صبح اونو دیده بود.

دقیقا چطور یه سال ازش دور بود؟

با دیدن قامت آشنا و دوست داشتنی هیونگش، ناخودآگاه لبخند محوی زد و وقتی تهیونگ ثانیه ی کوتاهی مکث کرد و با تردید نگاهش رو تو خونه چرخوند، لبخندش محو شد.

تهیونگی که تو اون دو روز، عادتش شده بود.

هربار که بیرون می‌رفت و برمیگشت، نگاهش رو تو خونه می‌چرخوند تا مطمئن بشه جونگکوک هنوز هست.

تا این حد بهش بی اعتماد شده بود.

_ سلام هیونگ...

درحالی که سعی میکرد غمش تو لحنش مشخص نباشه، گفت تا نگاهش رو به سمت خودش بکشونه و بهش بفهمونه اونجاست.

وقتی نگاه آلفای بزرگتر به سمتش چرخید، دوباره لبخند زد.

_ حتما خسته ای، شام درست کردم... البته که به دست پخت تو نمیرسه، اما حداقل از گشنگی نجاتمون میده، لباساتو عوض کن و بیا.

با همون لحن قبلی گفت و تهیونگ بدون هیچ حرف اضافه ای، "باشه" ی کوتاهی گفت و قدم هاشو به سمت اتاق جونگکوکی که الان اتاق خودش بود، برداشت.

° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)Where stories live. Discover now