به سختی تکونی به پلکای سنگینش داد و تونست کمی چشماش رو باز کنه، اما به محض برخورد نور لامپی که دقیقا بالای سرش بود، دوباره چشماش رو بست و نفسی گرفت.
زنده مونده بود!
ناخودآگاه تکخندی زد و پشت بندش برای لحظه ای حس کرد که سرش تیر کشیده.
آخرین چیزی که یادش میومد، این بود که بعد از ضربه ای که دومین بار به سرش خورده بود، چشماش سیاهی رفت و با وجود درد دیوونه کننده ی انگشتش، از حال رفت.انگشتش...
با یادآوری انگشتش، دوباره چشماشو باز کرد و نگاهش رو دوخت به دستی که گچ گرفته شده بود.
با یادآوری اون درد، بی اختیار ابروهاشو توهم کشید.
نفس عمیقی کشید.
تو اون لحظه دردی نداشت و احتمالا بخاطر مورفینی بود که بهش تزریق کرده بودن._ تهیونگ... بیدار شدی؟
با شنیدن صدای مادرش، رشته ی افکارش پاره شد و درحالی که دست سالمش رو روی چشماش حایل کرد تا جلوی نور رو بگیره، نگاهش رو به سمت زنی که با نگرانی به تخت نزدیک شده بود، گردوند.
_ بیدار شدی؟... نمیدونی چقدر ترسیدم تهیونگ...
وقتی اون جانگ عوضی جلوی چشمای من زد تو سرت، حس میکردم الانه که از ترس سکته کنم!
مادرش میگفت و میگفت و میگفت!
بی توجه به تهیونگی که با نگاه عجیبی بهش خیره شده بود.نگاه کردن به مادرش هیچوقت تا این حد درد داشت؟
شنیدن صداش هیچوقت تا این حد قلبش رو به درد میآورد؟_ مگه خودت اون چوب رو دستش ندادی؟
با صدای خمار و گرفته ش که به سختی شنیده میشد، با لحن بی حسی پرسید.
_ چی؟
مادرش برای ثانیه ای مکث کرد، انگار دقیق نفهمیده بود که تهیونگ چی پرسیده._ چی میگی تهیونگ؟
_ تو با پس دادن اون مدارک به جانگ، اون چوب رو بهش دادی... مامان.
کلمه ی آخر رو با تردید گفت و حتی اینم براش دردناک به نظر میرسید.
حالا سوالش معنی میداد.
حالا اون لحن بی حس معنی میداد.
حالا نوع نگاهش معنی میداد!_ اینطوری نیست ته، من برات توضیح میدم.
_ توضیح بده مامان...
بلافاصله با همون صدای گرفته ش گفت و کمی تو جاش تکون خورد تا بدنش رو از حالت خشک شده در بیاره.
_ قانعم کن مامان... یه جوری قانعم کن که بتونم درد قلبمو فراموش کنم.
چشمای مادرش نگران به نظر میرسیدن... چیزی که کم پیش میومد تا ببینه.
زن با تردید یکی از دستاشو به تخت تکیه داد و کمی به سمت پسرش خم شد._ من... من نمیخواستم اینطوری بشه، یعنی وقتی اون روز گفتی که میخوای فقط یه شیفت تو بیمارستان کار کنی، نگران شدم... ما سه نفریم تهیونگ، معلومه که مخارجمون هم بالاست، اگه تو هم بیخیال من و هیون میشدی، باید چیکار میکردیم؟... یکم درکم کن، فقط بدهکاری پدرت میتونه مجبورت کنه که کار کنی و من... من با خودم فکر کردم که دوباره اون انگیزه رو... اون انگیزه رو برای کار کردن بهت بدم... ببین میدونم الان آدم بده به نظر میرسم، اما اینطوری نیست... باور کن من به فکر آینده ی هرسه تامون بودم، فکر نمیکردم جانگ بزنه زیر قولش.
YOU ARE READING
° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)
Fanfiction[complete] + "اسپانیایی ها یه اصطلاح دارن، بهش میگن 'mi paz'... به معنی آرامش ابدی... وقتی حس میکنی یه نفر برای تمام عمرت کافیه و میتونه تا پایان زندگیت برات یه آرامشی ابدی باشه...و تو... تو "می پاز" منی تهیونگ." + "مهم نیست الهه ی ماهِ لعنتی تو...