part 23

3.8K 430 352
                                    

_ خوبی؟

با شنیدن اون سوال بی اختیار خنده ش گرفت. حقیقتا یادش نمیومد تو اون دو روز چند بار جونگکوک این سوال رو ازش پرسیدن بود.

نگاهی به در باز شده توسط جونگکوک انداخت و سری به نشونه ی تاسف برای جفتشون تکون داد.

_ خوبم.
با اطمینان جواب داد و تو ماشین نشست و وقتی در بسته شد، با نگاهش جونگکوکی که ماشین رو دور زد و پشت فرمون جا گرفت رو دنبال کرد.

دو روز از راتش گذشته بود و جونگکوک به طرز عجیبی سر قولی که صبح دو روز قبل بهش داده بود، موند. با یه راند نسبتا طولانی انگار گرگش آروم شده بود.

حالا تهیونگ موند و مراقبت های جونگکوک.
علاوه بر اینکه بعد از کلی بحث، خودش به رئیس بیمارستان زنگ زد و ازش برای تهیونگ درخواست مرخصی کرده بود، تو خونه نمی‌ذاشت دست به سیاه سفید بزنه.

و البته که نباید ماساژای فوق العاده ش رو فراموش می‌کرد.
جونگکوک به محض نشستن تو فضای سرد ماشین، دست دراز کرد و بخاری رو روشن کرد. درسته سرما اونو اذیت نمیکرد، اما مسلما تهیونگ سردش میشد.

_ جات راحته؟
برای اطمینان بیشتر، نگاهش رو به نگاه خندون تهیونگ دوخت و پرسید و باعث شد آلفای بزرگتر با سرگرمی بخنده.

_ یادت رفته منم آلفام؟ بدنم قدرت التیام بخشی داره، پس؟ خوبم.

با تکخندی جمله ش رو به پایان رسوند و ابرویی بالا انداخت.

_ دیگه راه بیوفتیم؟ هم من دیرم شده، هم تو.

تهیونگ دستشو نوازش وار به بازوی جونگکوک کشید و آلفای خون خالص، سری تکون داد و با صاف نشستن، ماشین رو به حرکت درآورد و از پارکینگ خارج شد.
همون طور که جیمین ازش خواسته بود، موضوع آلفای بزرگ رو به جونگکوک گفت و ازش خواست به دیدن پدرش بره، قبل از اینکه اون مرد بیاد.

با یادآوری اینکه ممکن بود آلفای بزرگ اونو تو خونه ی جونگکوک ببینه، سرشو تکون داد و به جاده ی مقابل چشم دوخت. حتی دلش نمی‌خواست به واکنش اون مرد فکر کنه.

_ تا ساعت چند تو بیمارستان میمونی؟

با صدای جونگکوک به خودش اومد و نگاهش رو چرخوند و به نیم رخش خیره شد.
بی اختیار لبخند کمرنگی زد.

_ ساعت 6 شیفتم تموم میشه.

به آرومی جواب داد و دید که صورت آلفای خون خالص با نارضایتی توهم رفت. نمیدونست چرا، اما حس میکرد دلش برای اون نیم رخ و واکنش های تو صورتش رفته.

_ بابا گفته ساعت پنج یه جلسه با اعضای پک داریم.

_ خب؟
تهیونگ با گیجی پرسید.

_ نمی‌دونم جلسه چقد طول می‌کشه. اونطوری نمیتونم بیام دنبالت.

به محض پایان جمله ش، تهیونگ خندید و باعث شد نگاه جونگکوک برای لحظه ای به سمتش برگرده.
اما تهیونگ...

° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)Where stories live. Discover now