part 33

3.9K 580 456
                                    

سلام قشنگای من...
متاسفم که دیروز نتونستم آپ کنم.
حقیقتا یه چند روزیه ک به عنوان همراه بیمار، تو بیمارستان میمونم و نتونستم پارت دیروز رو برسونم.
تو چنل اعلام کردم ک به جاش امشب آپ میکنم، اما خب مثل اینکه بعضیاتون هنوز چنلمو ندارید
@drk_fic
این آیدیشه، برای اطلاع رسانی و اینطور چیزا داشته باشیدش، خوبه.

مرسی که منتظر می پاز میمونید :) 💜
امیدوارم از این پارت لذت ببرید 💜

.

.

.

.

کف دستش رو روی قفسه ی سینه ش فشرد و سعی میکرد نفس بکشه.

سربازی که کنار در خروجی ایستاده بود، با دیدنش در آهنگی رو باز کرد و جیمین بالآخره تونست از اون فضای خفه کننده بره بیرون.

نفس هاش کوتاه شده بودن و سنگینی ای که رو قفسه ی سینه ش بود، داشت دیوونه ش میکرد.

فقط یه قدم با شکستن بغضش و هق هق کردنش فاصله داشت، اما انگار پاهاش برای دور شدن از اون اردوگاه یاریش نمی‌کردن.

_ متاسفم...

با صدای دورگه از بغضش، زیرلب گفت.

_ متاسفم...

بلافاصله تکرار‌ کرد.

_ هیونگ متاسفه کوک...

درد قلبش رو با آهی به بیرون فرستاد و سعی میکرد با قدم های نامنظمش از اونجا دور بشه.

داشت چیکار میکرد؟

دقیقا داشت چه غلطی میکرد؟

اگه جونگکوک میفهمید که چنین دروغی رو بهش گفته...

وای از اون روز...

اگه تهیونگ میفهمید که جیمین حالش رو دیده و بازم حقیقت رو از آلفای خون خالص پنهون کرده...

_ متاسفم ته.

بار دیگه زمزمه کرد و با رسیدن به ماشینش، به بدنه ش تکیه داد و همونجا رو زمین نشست.

نفس هاش خس خس میکرد و نشون میداد تا چه حد بغض عذاب وجدانش سنگینه.

هیچوقت فکر نمی‌کرد تو زندگیش تا این حد بی رحم بشه، اما مجبور بود... مجبور بود چشماشو در برابر درد تهیونگ ببنده تا رفیقش رو نجات بده.

و قسمت دردناکش اینجا بود که حتی مطمئن نبود داره جونگکوک رو نجات میده یا نه.

حس میکرد قدرت تصمیم گیریشو به طور کامل از دست داده و این وسط مجبور بود به حرفای نسبتا منطقی آلفای بزرگ اعتماد کنه.

با بیچارگی چشماشو رو هم فشرد و سرفه ای زد.

آلفای بزرگ خوبیِ پسرش رو میخواست، مگه نه؟

° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)Where stories live. Discover now