درحالی که روبه روی آینه ایستاده بود، کرم آبرسانش رو به صورتش میزد و زیرلب آهنگی رو میخوند.
چند دقیقه ای میشد که از شرکت برگشته بود و بعد از یه دوش کوتاه، حالا اونجا ایستاده بود. با یه شلوار راحتی و تیشرتی که متعلق به تهیونگ بود.
با یادآوری رایحه ای که رو اون تیشرت نشسته بود، یقه ش رو گرفت و با نزدیک کردن بینی ش، اون رایحه ی لعنتی وانیل و قهوه رو بویید.
لوب آبرسان رو بست و با قدم های که عجله ش رو نشون میداد، از اتاق خارج شد و مستقیما به سمت آشپزخونه رفت، اما قبل از اینکه وارد بشه، با دیدن صحنه ی روبه روش ناخودآگاه تو چهارچوب در متوقف شد و لبخند محوی زد.
تهیونگی که پشت بهش، مشغول آماده کردن یه سری چیزا بود و تیشرت طوسی رنگ جونگکوک تو تنش به زیبایی نشسته بود.
چطور میتونست لبخند نزنه؟
چطور میتونست از اون صحنه ی دوست داشتنی دل بکنه؟
اون پسر تبدیل شده بود به بخش جدا نشدنی از زندگیش و جونگکوک میتونست تا ابد بدون اینکه خسته بشه، اونو جلوی خودش قرار بده و تماشاش کنه.
تهیونگ یه طور خاصی تیشرتی میپوشید که جونگکوک رو دیوونه کنه؟ طوری که پس گردن و قسمتی از پوست خوش رنگ شونه هاش مشخص باشه و جونگکوک حس میکرد میل عجیبی به 'به دندون کشیدن اون قسمت' داره.
بی اختیار دستشو تو جیبش فرو کرد و با درآوردن موبایلش، از همون جایی که ایستاده بود، از منظره ی جذاب روبهروش چندتا عکس گرفت.
و حالا نوبت اون عکسا بود که توجه نگاه آلفای خون خالص رو جلب کنن.
عکس گرفتن از هیونگش تبدیل به عادت شده بود... از لبخند زدن هاش، غر زدن هاش، وقتی باهم گیم میزدن، حتی از خوابیدنش هم عکس داشت.
_ تا کی میخوای اونجا وایستی؟
با صدای تهیونگ به خودش اومد و نگاه رو از موبایل گرفت و با قدمی که به داخل آشپزخونه برداشت، اونو رو کابینت گذاشت و چند قدم دیگه رو هم به سمت تهیونگ برداشت و بدون اتلاف وقت، دستاشو دور کمرش حلقه کرد و از پشت چسبید بهش.
_ چیکار میکنی؟
درحالی که بینی ش رو به گردنش چسبونده بود، با صدای خفه شده ای پرسید و تونست لرزش آروم شونه های تهیونگ رو از خنده ی بی صداش حس کنه.
_ یه چندتا معجون و دمنوش های مختلف برات آماده میکنم. از اونجایی که امشب برمیگردم خونه ی خودم.
تهیونگ به سادگی جواب داد و جمله ی پایانیش کافی بود تا لبخند از رو لبای جونگکوک پر بکشه.
دوباره یادش اومده بود.
تهیونگ بهش گفته بود که برادر کوچیک ترش چند روزی رو میخواد کنار اون بمونه و بخاطر همینم مجبوره برای چند روز برگرده خونه ی خودش.
ESTÁS LEYENDO
° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)
Fanfic[complete] + "اسپانیایی ها یه اصطلاح دارن، بهش میگن 'mi paz'... به معنی آرامش ابدی... وقتی حس میکنی یه نفر برای تمام عمرت کافیه و میتونه تا پایان زندگیت برات یه آرامشی ابدی باشه...و تو... تو "می پاز" منی تهیونگ." + "مهم نیست الهه ی ماهِ لعنتی تو...