تکیه زده به کمد تو رختکن، بدون هیچ حرفی به صدای مادرش گوش میداد و بی توجه به اینکه اون زن نمیبینه، سرشو در تایید حرفاش تکون میداد.
_ تهیونگ من که نمیتونم با این سنم برم کار کنم. کمرم درد میکنه و دکتر بهم گفته باید برای حفظ روحیه م برم مسافرت... اما با پولایی که تو میفرستی، فقط میتونم با بقیه ی خانوما برم کافه، همین... هیچ میدونی چقدر خجالت میکشم که هربار پیشنهاد مسافرت رفتنشون رو رد میکنم؟
در برابر حرفای مادرش، فقط تونست یه نفس عمیق بکشه... چی میتونست بگه؟
شاید واقعا حق با مادرش بود.
تهیونگ به عنوان یه آلفا وظیفه ش بود که نیاز های خانواده ش رو بعد مرگ پدرش فراهم کنه، اما حتی نمیتونست مادرش رو راضی نگه داره.
مادری که به فکر حفظ روحیه خودش بود و اهمیتی به این نمیداد که تهیونگ چقدر داره تلاش میکنه.
انگشت شست و اشاره ش رو به چشماش کشید و با یه نفس عمیق دیگه سعی میکرد سنگینی رو سینه ش رو کم کنه، اما فایده ای داشت؟
دیگه چیکار باید میکرد که نکرد؟
کجا رو کمکاری کرده بود؟_ از طرفی هزینه ی کلاس موسیقی برادرت هم برای این ماه باید پرداخت کنیم... اگه نمیتونی از پس هزینه هاش بربیای، بهم بگو که بهش بگم بیخیال این کلاسش بشه.
_ نه...
بالاخره صداش در اومد و با صدای آرومی تکذیب کرد.
دلش نمیخواست برادرش رویاهاشو بزاره کنار... همونطور که خودش گذاشت!_ امروز یه مقدار به حسابت واریز میکنم... هزینه ی شهریه رو بده و یکمش هم دست خودت بمونه... سال بعد بدهکاری بابا تموم میشه بالاخره... اون موقع میتونی با خیال راحت بری مسافرت.
هنوزم تن صداش آروم بود و فقط خودش میدونست چطور داره خشم گرگش رو سرکوب میکنه.
گرگی که برخلاف تهیونگ حرف ناحق تو سرش فرو نمیرفت.چاره ای نداشت... باید پولی که جمع کرده بود تا برای خودش یکم خرت و پرت بخره رو میداد بهش... بعدا میتونست دوباره برای خودش پس انداز کنه.
_ اوکی... اگه تا سال بعد زنده باشم که بخوای منو بفرستی مسافرت.
اگه تیکه نمیانداخت، تهیونگ باید شوکه میشد... ناخودآگاه تکخند بی صدایی زد. فقط خودش میفهمید که اون لبخند رو لباش چقدر دردناکه..._ متاسفم مامان...
بدون بحث اضافه ای عذرخواهی کوتاهی کرد و نفس عمیق مادرش رو از پشت موبایل شنید._ به هرحال... دیگه قطع میکنم.
_ باشه مامان... خدافظ.
_ خدافظ!
بالاخره اون تماس لعنتی رو قطع کرد و دستی به سینه ی دردناکش کشید.
هربار که با مادرش حرف میزد، این سنگینی رو حس میکرد و میدونست که بخاطر گرگشه... گرگی که خوی سلطه گری یه آلفا رو داشت و تهیونگ هربار مجبور به سرکوبش میشد._ اون مامانه...
برای اینکه کمی گرگش رو آروم کنه، توجیه کرد و بدون اینکه خودش بخواد، پوزخندی رو لباش نشست.
مادری که براش مهم نبود که تهیونگ چی میخوره و چطور میخوابه...
مادری که فقط به فکر جیبش بود...
مادری که حسرت یه محبت کوچیک رو به دلش گذاشته بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
° ᴍɪ ᴘᴀᴢ ° (kookv - vkook)
Fanfic[complete] + "اسپانیایی ها یه اصطلاح دارن، بهش میگن 'mi paz'... به معنی آرامش ابدی... وقتی حس میکنی یه نفر برای تمام عمرت کافیه و میتونه تا پایان زندگیت برات یه آرامشی ابدی باشه...و تو... تو "می پاز" منی تهیونگ." + "مهم نیست الهه ی ماهِ لعنتی تو...