Jennie pov
خودمو روی کاناپه انداختم.
باورم نمیشد! هنوز رو داشتو منو به خونش دعوت کرده بود.
پوزخندی زدمو کتمو در اوردمو انداختم رو دسته کاناپه."سویون!"
صدای قدم هایی که به سمتم برمیداشتو می شنیدم.
"بله خانم؟""برام یکم اب با قرص سردرد بیار"
"چشم" گفتو ازم دور شد.
بعد از چند دقیقه اومدو قرصو به همراه اب بهم داد.
قرصو انداختمو ابو سر کشیدم.همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد.
<مادام کیم>"سلام"
"کجایی؟"
"خونم چطور؟"
"حتما پیام مادرت بهت رسیده. ازت میخوام
که بری"
"چی؟ جدی که نمیگی؟!!"
"کاملا جدی دارم میگم. باید بری حرف دیگه ای نشنوم"
صدای بوق های متوالی تو گوشم پیچید.ینی چی که باید برم؟!
از عصبانیت لیوانی که دستم بودو سمت دیوار پرت کردمو با صدای بدی هزاز تیکه شد و همزمان صدای گریه بچه ای تو خونه پیچید.
"صد دفعه گفتم بچتو با خودت نیار ، اگرم میاری صدایی ازش نشونم. همین الان خفش کن!"
عصبانی غریدم.به سمت اتاقم تو طبقه بالا رفتم.
"اینارم جمع کنین"
شنیدم که خدمتکارا مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدن.وارد اتاقم شدمو درشو کوبیدم.
مستقیم به سمت کیسه بوکسم رفتمو همه عصبانیتمو سر اون خالی کردم.
"چه حقی داره که منو به خونش دعوت میکنه؟
خونه ای که وقتی بچه بودم ازم گرفت.
چه حقی داره خودشو مادر من بدونه؟
مادر من مرده! وقتی پدرم مرد مادرمم برام مرد!"<فلش بک>
توی جلسه بودم بودم که منشی وارد شد.
"ببخشید میس کیم اما یه نفر اومده و میگه که از طرف مادرتون چیزی براتون اورده"
اخمی بین ابروهام نشست."ببخشید اقایون جلسه امروز تمومه. فردا بیشتر با هم حرف میزنیم" گفتمو از اتاق کنفرانس بیرون اومدم.
"کجاست؟"
"تو اتاق انتظار منتظر شمان!"
سرمو تکون دادمو به سمت اتاق انتظار رفتم.
درو باز کردمو با مردی پیر روبرو شدم."بفرمایید؟" سوالی نگاش کردم.
"سلام من مارکوام مارکو مانوبان ، شوهر مادرت"
از تعجب چشام گشاد شد."اینجا چی میخوای؟!"
"اینو از طرف مادرت برات اوردم" کاغذی که دستش بودو به طرفم گرفت.
ازش گرفتمشو بازش کردم.( سلام امیدوارم که خوب باشی
میخوام دعوتت کنم بیای خونمون
تا حداقل ی امشبو باهم باشیم
تا همه ی اون روزایی ک نبودمو جبران کنم
تا ازت به خاطر تموم کوتاهی هام معذرت بخوام
اینو بدون که خیلی دوست دارم
از طرف مادرت )
YOU ARE READING
Deception
Fanfiction'فریب' تو دنیایی که همه مشغول فریب همدیگه هستن چجوری باید اعتماد کرد؟ دشمن همیشه در تلاشه که جایی بهت زخم بزنه اما همیشه که زخم زدن کار دشمن نیست گاهی از نزدیک ترین ادم زندگیت زخم میخوری و اونجاست که با خودت میگی چرا من؟ کدوم کارم اشتباه بوده؟ ولی...