Jennie povهمه کارکنارو صدا زدم تا توی حال جمع بشن.
"از این به بعد لیسا با ما زندگی میکنه. اتاق مهمون بالارو براش اماده کنین ، هر چیزی که میخواد براش سفارش بدین" همه یک صدا چشمی گفتند و سویون لیسارو با خودش برد.
روی کاناپه نشستم و شماره کاراگاه خصوصیمو گرفتم. "همین الان بیا اینجا جیک"
روی کاناپه دراز کشیدم و چشامو روی هم گذاشتم.
با شنیدن صدایی چشامو باز کردم. نفهمیدم کِی خوابم برد!!
"میس کیم؟"
"اوه جیک ، خیلی وقته اومدی؟؟"
"نه قربان"
"خوبه. مشخصات یه نفرو بهت میدم میتوام برام پیداش کنی ، میخوام بدونم کجاست"
"چشم"
"برات ایمیل میکنم. میتونی بری"
تعظیم کرد و رفت.یهو یاد لیسا افتادم. چرا اوردمش اخه؟ اَه
اهی کشیدم و به سمت اشپزخونه رفتم.
خدمتکارا وقتی منو دیدن اول تعجب کردن و بعد تعظیم. به دست اساره کردم که راحت باشن.
به سمت یخچال رفتم تا ببینم چیزی هست بخورم."دنبال.. چیزی میگردین؟"
"خب... گشنمه"
همه دست پاچه شدن.
"الان براتون اماده میکنیم. چیزی هوس کردین؟""برنج سرخ شده"
"چشم. شما بفرمایید استراحت کنین تا ما اماده میکنیم" سری تکون دادم.
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم.
لباسمو بود کرد و فهمیدم وقت حمومه!دوشو باز کردمو رفتم زیرش.
چقد دلم یه دوش اب گرم میخواست. دستمو بین موهام کشیدم و از احساسی که بهم میداد لذت بردم.اما با اومدن تصویر لیسا به ذهنم حالم خراب شد.
با به یاد اوردن بدنش لبامو گاز گرفتم.
بس کن جنی اون یه بچس!
اون لبخند شیرینش...!سرمو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون.
زود دوش گرفتم و خارج شدم.
با دیدن فرد رو به روم چنان جیغی کشیدم که پشمای خودمم ریخت.
"تو اینجا چیکار میکنی؟ ترسوندیم!!"
"اون خانم خشنه گفت صدات کنم"
اهی از روی ناامیدی کشیدم."باشه برو بیرون"
"نمیشه بمونم؟"
"نه. میبینی که از حموم اومدم باید لباس بپوشم"
"اما تو منو دیدی!!" لباشو اویزون کرد.
"نه لیسا. برو بیرون" با لباس اویزون رفت بیرون.
هووووف
میدونم که نمیتونستم خودمو کنترل کنم و یه کاری میکردم که نباید.<روز بعد>
با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم.
"بله؟"
"اونی بیدار شو. باید منو ببری مدرسه"
"بگو یکی دیگه ببرتت من کار دارم"
"نه اونی" صدا کوبیدن پاش میومد.
اعصابم داشت به هم میریخت.
بلند شدم و درو باز کردم.
"همین که گفتم لالیسا ، به سون میگم ببرتت""نمیخوااااااام"
"بس کن لیسا مگه تو بچه ای؟"
"اره اصلا بچم. میخوای چیکار کنی حالا؟"
اهی کشیدم و درو بستم.به سون پیام دادم و گفتم که لیسارو به مدرسه ببره و مواظبش باشه.
یه دوش گرفتم و کت و شلوار مشکیمو پوشیدم. موهامو خشک کردم گذاشتم باز بمونه.
از اتاق اومدم بیرون که صدای جر و بحثی شنیدم.
"اینجا چه خبره و چرا هنوز نرفتین؟""معذرت میخوام میس اما هر کاری میکنم ایشون با من نمیان" باشه لالیسا ببینم تا کِی لجبازی میکنی.
"کلید" دستمو دراز کردمو کلیدو از سون گرفتم.
بیرون رفتمو وارد ماشین شدم و منتظر اومدن
خانم شدم.دیروزو پاک یادم رفته بود. اَه
با حرفایی که مامان بهش زده باید حالش بد باشه.
تا چند وقت یکم باید باهاش راه بیام.در باز شد و اومد نشست.
سریع ماشینو روشن کردمو به سمت مدرسش رفتم.
وقتی رسیدیم ماشینو پارک کردم و منتظر بودم که پیاده شه اما نشد! چشه باز؟"نمیخوای پیاده شی؟"
"امروز جلسه اولیا و مربیانه. تو باید با من بیای"
"اولا تو نه و شما دوما من کار دارم نمیشه"
"اخه اونی.."
"اخه نداریم لالیسا"
"اینقد منو با اسم کاملم صدا نزن" از ماشین پیاده شد و لحظه اخر چشای اشکیشو دیدم. اَه
به رزان پیام دادم و گفتم که تا عصر جلساتمو لغو کنه.
از ماشین پیاده شدمو به سمت مدرسه حرکت کردم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.احساس میکنم تا شرطی نزارم ووت نمیدین
جالبه واقعا.1k.
شدن بازدیدا هم مبارکِ.ِ.ِ.
ESTÁS LEYENDO
Deception
Fanfic'فریب' تو دنیایی که همه مشغول فریب همدیگه هستن چجوری باید اعتماد کرد؟ دشمن همیشه در تلاشه که جایی بهت زخم بزنه اما همیشه که زخم زدن کار دشمن نیست گاهی از نزدیک ترین ادم زندگیت زخم میخوری و اونجاست که با خودت میگی چرا من؟ کدوم کارم اشتباه بوده؟ ولی...