ɴɪɴᴇ

197 41 17
                                    


3rd pov

"همسر ایندت"

"بله؟!"

"جویی. کسی که قراره باهاش ازدواج کنی"

"یادم نمیاد گفته باشم که میخوام ازدواج کنم!"

"چون نیازی به گفتن تو نیست. من تصمیم گرفتم که باید هر چه زودتر ازدواج کنی"
اخمام تو هم رفت. به جلو خم شدم و دستامو به هم قفل کردم.

"مادربزرگ ، فکر میکنم بهتره که این خانم بره و ما باهم در این باره حرف بزنیم"

"هیچی حرفی نمونده روبی جین. تو قراره ماه اینده با جویی ازدواج کنی. الانم من میرم و جویی اینجا میمونه ، تمام" به بیرون هدایت کردم و درو بستم.

"یکم که گذشت از اینجا برو"

"ج-جنی ولی.."

"اولا منو با اسم کوچیک صدا نکن و دوما فکر نکن که من قراره باهات ازدواج کنم (خنده) این اتفاق هیچوقت نمیوفته"

به سمت اتاقم رفتم.
"سویون مطمئن شو که خانم اینجارو ترک کرده"

"چشم"

درو بستم و روی تختم دراز کشیدم.
گوه به این زندگی!

گوشیو برداشتم و شماره جیسو رو گرفتم.
"بیا اینجا"

"چیزی شده جنی؟"

"فقط بیا اینجا!"

"دارم میام"
..........

Jisoo pov
"چیشده؟"

"کسی تو حال که نبود؟!"

"یه نفرو دیدم ولی فکر کنم داشت میرفت"

"برو ببین رفته. اگه نرفته بود بفرستش بره"

"میشه بگی چیشده؟"

"اول برو تو ، بعدش میگم"
سری از روی تاسف براش تکون دادم و رفتم پایین.
دیدم زنه هنوز اونجاست.

"ببخشید؟"

"اوه بله؟"

"نمیخوای... ینی نمیخواین برین؟!!"

"خب... نمیتونم"

"چرا؟"

"اینطوری بگم که شنیدم که خانم کیم یکیو گذاشته پایین تا مواظب باشه که من از اینجا نرم بیرون"
مادربزرگ دیگه داره زیاده روی میکنه.

"جنی! فکر کنم باید بیای پایین"

"چیه؟ تو چرا هنوز اینجایی"

"ایشون میگن که نمیتونن برن انگار که مادربزرگ یکیو گذاشته تا مواظب اینجا باشه"

جنی خودشو انداخت رو کاناپه.
"واقعا داره خستم میکنه" سرشو بین دستاش گرفت.

"خودتو ناراحت نکن. میخوای من حرف بزنم باهاش؟"

"نه نمیخوام تو دردسر بیوفتی" سری تکون دادم.

"اسمت چی بود؟"

"جویی ، چو جویی"

"خب جویی ، چرا این کارو قبول کردی؟"

"من به اجبار پدر و مادرم اینجا هستم وگرنه خودم دوس دختر دارم"

"اومممم میخوای.... بگیم دوست دخترت بیاد اینجا؟"

لبخند تلخی زد. "خیلی وقته ندیدمش ، واقعا دلم براش تنگ شده"

"پس بهش زنگ بزن تا بیاد. فکر میکنم بهتره هممون اینجا باشیم و این مشکلو حل کنیم"

"واقعا شما مشکلی باهاش ندارین؟" با تعجب به جنی نگاه کرد.

"نه"
........

"میگه دوستش پیششه نمیتونه تنها بزارتش"

"خب اونم بیاره"
با چشای گرد شده به جنی نگاه کردم.

"واقعا؟!" جنی با اطمینان سرشو تکون داد.

"خیلی ممنون" بعد از چمد ثانیه گوشیو قطع کرد.

"گفت که حدود نیم ساعت دیگه میرسن"

"خوبه. پس از خودت بگو"

"چی بگم؟"

"چیزی که نیازه من بدونم"

"اومممم همونطور ک گفتم چو جویی هستم ، 20 سالمه و تنها فرزند شرکت چو هستم ، احتمالا اسم شرکتمونو شنیدین"

"جنی یادته چند بار درخواست ادغام بهمون داده بودن؟"

"الان یادم اومد. پس میخواستن که با یه تیر دوتا نشون بزنن ، هم ادغام شرکت ها و بالا رفتن سود!"

"2 ساله که با دوست دخترم تو رابطم اما پدر و مادرم همیشه مخالف بودن و میگفتن که باید با یکی در سطح خودم در رابطه باشم"

"پس چرا خیلی وقته همدیگرو ندیدین؟"

"خب پدرم نمیزاشت از خونه برم بیرون و چند ماهی بود که تو خونه میشه گقت زندانی بودم. حدود هفته پیش پدرم اومد و گفت که دارم ازدواج میکنم و من اصلا نفهمیدم که چیشد واقعا"

"میتونم تصور کنم که حالت چطور بوده. اینکه خانوادت برات تصمیم بگیرن اونم مهمترین تصمیم زندگیت ، خیلی سخته"

"درسته" غمگین سرشو انداخت پایین.

"نگران نباشید بچه ها ، یه کاریش میکنیم"

جنی سری تکون داد که همون لحظه زنگ به صدا در اومد.

"اومدن!"

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

چطورین

ووت و کامت فراموش نشه





^_^

DeceptionOnde histórias criam vida. Descubra agora