Jennie pov
یک ماه بعد"پروژتون رو قبول میکنم اما یک شرط دارم"
"شرطتون چیه میس کیم؟!"
"میخوام که یک نفر از کارکنان خودمو در شرکتتون استخدام کنید. اینطوری میتونم راحت به اموری که در شرکتتون اتفاق میوفته نظارت داشته باشم ، بالاخره دارم از لحاظ مالی شمارو حمایت میکنم باید بدونم که چه اتفاقی برای پولم میوفته درسته؟"
"بله کاملا درسته. مشکلی نیست ، شرکت ما متعلق به شماست"
"خیلی ممنون. پس جلسمون عملا تموم شدست. به منشیم میگم که بهتون اطلاع بده که چه کسی و در چه زمانی به شرکتتون میاد. سِمَتِشم مهم نیست فقط لازمه که از همه امور مالی اطلاع داشته باشه"
"ممنونم که این پرژرو قبول کردین خانم کیم. هیچوقت این لطفتونو فراموش نمیکنم"
سری تکون دادم و از اتاق کنفرانس اومدم بیرون."سوجین میخوام که خودت اینکارو بکنی. میتونی؟"
"بله رئیس"
"خوبه پس. و نگران نباش حقوقت با خودمه و مطمئن باش بیشترش میکنم"
"خیلی از لطفتون ممنونم رئیس"
لبخندی بهش زدمو وارد اتاقم شدم.
در اتاق مخفیمو باز کردمو روی تخت افتادم.بعد از کلی کار خیلی خسته بودم و نیاز به
استراحت داشتم.'باید یه منشی استخدام کنم'
یادم بمونه که از جیسو بخوام برام منشی پیدا کنه.گوشیمو سر یک ساعت کوک کردم و به دقیقه نرسیده خوابم برد.
<روز بعد>
"بعدی"
با حدود 10 20 نفر مصاحبه کردم اما هیچکدومشون اونطور که میخواستم خوب نبودن."جنی!" سرمو بلند کردم.
"اینجا چیکار میکنی؟"
"بهم زنگ زدن و گفتن که داری همه کسایی که درخواست داده بودنو رد میکنی!"
"درسته"
"ولی چرا؟"
"چون برای کار کردن تو شرکت من خوب نیستن"
"یا شایدم تو توقعت بالاست"
"انکار نمیکنم. من یکیو میخوام که بتونه همه کارامو انجام بده ، اینجا شرکت کوچیکی نیست"
"لازم نیست دیگه دنبال منشی باشی. من خودم یه نفرو پیدا میکنم و توام مجبوری که استخدامش کنی!"
"اما جیسو اونی اگه..."
"اگه نداریم جنی. همین که گفتم. تمام! حالا ام پاشو بریم خونه ساعت 10 شبه"
"من کار دارم تو برو"
"کیم جنی!"
"باشه" اهی کشیدم و وسایلمو جمع کردم.
"بیا با ماشین من بریم. به جِی میگم ماشینتو بیاره" سرمو تکون دادم.
"من لیسارم دعوت کردم ....گفتم شاید بخوای بدونی" با بی خیالی شونه هاشو انداخت بالا.
پوزخندی زدمو سرمو به شیشه تکیه دادم.
ینی کِی از دست این دختر راحت میشدم؟
.........
"اونییییی"
"سلام کوچولو" دستمو ب سمت چتریاش رسوندمو ب هم ریختمشون.
"هی" اعتراض کرد و عقب رفت.
"خوش اومدی جنی"
"ممنونم. عمو خونه نیست؟!"
"خودت ک میدونی عموت هیچوقت خونه نیست" تهیونگ اوپا اهی از روی حسرت کشید.
لبخند تلخی زدم."بگذریم. شما خوش بگذرونین ،جیسو اونی من میرم بیرون کاری داشتی زنگ بزن"
"باشه. مواظب باش"
اینطوری بگم ک عموم بعد فوت زن عموم دیگه توجهی به بچه هاش ینی جیسو اونی و تهیونگ اوپا نمیکرد.
"خوبی جیسو اونی؟!""اره خوبم. بچه ها من گشنمه شام چی دوس دارین بخوریم؟؟"
"پیتزاااااااا"
"انگار یکی خیلی دلش پیتزا میخواد. باشه پس پیتزا"
.
.
.
.
.
.
.
.
.فکر کنم بد قول تر از من وجود نداره☺😂
Vote + Comment pleas ✨
YOU ARE READING
Deception
Fanfiction'فریب' تو دنیایی که همه مشغول فریب همدیگه هستن چجوری باید اعتماد کرد؟ دشمن همیشه در تلاشه که جایی بهت زخم بزنه اما همیشه که زخم زدن کار دشمن نیست گاهی از نزدیک ترین ادم زندگیت زخم میخوری و اونجاست که با خودت میگی چرا من؟ کدوم کارم اشتباه بوده؟ ولی...