3rd pov"امیدوارم مزاحم نشده باشم"
دستشو به گردنش کشید و با خجالت زمزمه کرد."نه بابا. بیا تو"
"فقط... من دوستمم اوردم با خودم ،
اشکالی که نداره؟""چه اشکالی! بگو بیاد"
"سلام. کای" پسر از پشت سهون بیرون اومد.
"جنی" و به هم دست دادن.
جنی راهنماییشون کرد داخل.
"بچه ها معرفی میکنم ، سهون و ایشونم دوستش کای"سهون به سمت جیسو رفت و همو بغل کردن.
جیسو شروع به معرفی خودش برای کای و دوست دخترش برای هر دوشون کرد.
"من جیسوام و اینم دوست دخترم رزان""سلام" رزی دستشو برای کای و سهون تکون داد.
"سلام رزان ، از دیدنت خوشبختم"
سهون با لبخند گفت و رز هم بهش لبخند زد.کای به لیسا نگاه کرد تا خودشو معرفی کنه ولی دختر کوچولو خیلی خجالتی بود.
جنی دستشو دور کمر لیسا حلقه کرد.
"ایشونم دوست دختر من لیساس"کای دستشو جلو برد تا با لیسا دست بده.
لیسا به جنی نگاه کرد تا تایید کنه و وقتی سرشو تکون داد با تردید دستشو توی دست کای گذاشت."از دیدنت خوشبختم لیسا"
"منم.."
نگاه های کای روی لیسا طولانی شد.
جیسو که متوجه خطر شد ، گلوشو صاف کرد.
"بشینین لطفا""ببخشید ما یکم زود اومدیم ، اخه این اطراف بودیم گفتم بیایم یکم حرف بزنیم. راستی تولدتم مبارک لیسا"
"ممنون"
"میتونی اوپا صدام کنی ، بالاخره که منو جنی مثل خواهر برادریم پس یه جورایی داداش توام به حساب میام ؛ مگه نه جنی؟!" جنی سرشو تکون داد.
"مرسی اوپا"
"تولدت مبارک لیساشی"
"ممنونم"
"چند ساله شدی حالا؟ صورتت که نشون میده
خیلی جوونی!!""18 ساله"
"عااا پس خیلی کوچیکتر از مایی. عجیبه که جنی ازت خوشش اومده اخه همیشه از کسایی که ازش بزرگتر بودن خوشش میومد!!"
"سهون!"
"شوخی میکنم بابا. به پای هم فسیل شین اصلا"
"میشیم" جنی با پوزخند جواب داد.
"اونی!" جنی لبخند زد و گونه های دخترشو کشید.
"ببخشید دست خالی اومدیم. اخه هول هولکی شد" بالاخره کای زبون باز کرد.
"نه بابا مشکلی نیست" جنی با جدیت گفت.
"من تو ماشین یه چند تا بطری زهرماری دارم ، میخوان بیارم؟!"
"نه"
"اره"
جنی و جیسو هم زمان با هم گفتن."بی خیال جنی بیا یکم خوش بگذرونیم ،
نا سلامتی تولد دوس دخترته ها!""همین ک گفتم سهون"
"انگار خانم جنی خیلی رو این موضوع حساسن!!"
"توروخدا جنی ، فقط یه امشبو شل بگیر"
جیسو با چشای توله سگی به جنی خیره شد."خیلی خب بابا"
سهون و جیسو بلند شدن و همو بغل کردن."واقعا که!"
یهو لیسا گونه جنیو بوسید و دم گوشش لب زد.
"اونی میشه بریم اتاق؟!"جنی سوالی لیسارو نگاه کرد ولی لیسا
به اتاق اشاره کرد. سرشو تکون داد و دست
دخترشو گرفت و بلند شدن."رز ما میریم لباس بپوشیم ، شماام دیگه
اماده بشین ک الانه بیان""باشه"
باهم رفتن طبقه بالا ، همین که وارد اتاق شدن
لیسا تو بغل جنی پرید."اونی!"
"داری... داری گریه میکنی؟!" جنی صورت لیسارو از شونه هاش فاصله داد. واقعا داشت گریه میکرد.
"چیشده دورت بگردم؟! فدات بشم اخه گریه نکن!!"
"میترسم اونی!"
"از چی اخه؟"
"من....
.
.
.
.
.
.
.
.
.انرژی هاتون افتاده هاااا
به بابا(😂) انرژی بدین تا بتونه بیشتر بنویسهاستریم زدن new woman هم از یاد نره
.
BẠN ĐANG ĐỌC
Deception
Fanfiction'فریب' تو دنیایی که همه مشغول فریب همدیگه هستن چجوری باید اعتماد کرد؟ دشمن همیشه در تلاشه که جایی بهت زخم بزنه اما همیشه که زخم زدن کار دشمن نیست گاهی از نزدیک ترین ادم زندگیت زخم میخوری و اونجاست که با خودت میگی چرا من؟ کدوم کارم اشتباه بوده؟ ولی...