ꜱᴇᴠᴇɴᴛᴇᴇɴ

217 40 47
                                    


Lisa pov
<1 ماه بعد>

چرا؟
من که کار اشتباهی انجام نداده بودم
فقط نمیخواستم که بیشتر از این...

اونی!
این عجیبه که با وجود این اتفاقا دلم برات تنگ شده؟
چرا اینقد زود بخشیدمت؟
شاید چون میدونم نمیخواستی اینکارو بکنی نه؟
تو همچین ادمی نیستی
حتی وقتایی که عصبانیت میکردم هم حواست بهم بود...

از اتاق خارج شدم و به اشپزخونه رفتم.
جیسو اونی داشت اشپزی میکرد.

"صبح بخیر اونی"

برگشت سمتم و لبخندی بهم زد.
"صبح توام بخیر. خوبی؟ گشنته؟"

"اهم"

"جواب کدومش بود؟"

"امممم.... هر دوتاش" خندیدم.

جیسو اونی پنکیکی که درست کرده بودو جلوم گذاشت.
"امیدوارم خوشت بیاد"
بعد از تموم کردن صبحونم ازش تشکر کردم.

لباسامو پوشیدم و سوار ماشین شدم تا به مدرسه برم. تو این چند وقتی که اینجا بودم راننده شخصی جیسو اونی منو می برد مدرسه و از اونجا هم می اورد خونه.وقتی به مدرسه رسیدیدم تشکر کردم و پیاده شدم.

با دیدن ماشینی که اون طرف خیابون پارک کرده بود ، قلبم تند تند کوبید تو سینم.
مطمئنم خودشه! چرا اومده اینجا؟

از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد.

خون تو رگام یخ زده بود و از جام نمیتونستم تکون بخورم. بعد از حدود 1 ماه دارم میبینمش.

"لیسایا..."

"او-اونی!" قطره ای اشک از چشمام خارج شد.

"میشه با هم حرف بزنیم؟! لطفا!!"
ناخوداگاه سرمو تکون داد.

"بعد از مدرسه میام دنبالت ، خب؟ بعدش میریم یه جایی تا حرف بزنیم"

"باشه"

در حال رفتن به سمت درب ورودی بودم که دستمو گرفت.

"دلم برات تنگ شده لیسا..." صدای عمیقش تو پوست و گوشت و خونم فرو رفت.
قلبم حتی بیشتر از قبل به تپش افتاد.

بلخندی بهش زدم اما
پر از درد بود
پر از حرف
پر از خشم...!

..............
3rd pov

"چرا اینکارو کردی اونی؟ چرا؟!" اشک از چشمای لیسا سر ازیر شد.

"اشتباه کردم لیسا ، باور کن اصلا نمیخواستم اینکارو بکنم. من فقط....!"
اشکای لیسا با دیدن چشمای پر درد جنی بیشتر شد.

"من نمیخوام با کسی باشی. نمیخوام یه نفر دیگه دستاتو بگیره. نمیخوام برای یکی دیگه بخندی"

"چرا؟" لیسا به یقه جنی چنگ انداخت.

جنی لحظه ای صبر کرد
ولی دیگه وقتش بود خودشو رها کنه!
"چون دوست دارم"

"اما نمیشه. ما خواهریم!!"

جنی دستاشو روی گونه لیسا گذاشت.
"تو خواهر من نیستی لیس. از اولش بهت گفته بودم"

"اینکه تو فکر میکنی ما خواهر نیستیم دلیل بر این نمیشه که واقعا خواهر نباشیم"

"ما واقعا خواهر نیستیم. بزار همه چیو بهت بگم ، شاید باور کردی"

<فلش بک>

رفتم پایین تا سینیو بزارم تو اشپزخونه که صدایی شبیه به جر و بحث به گوشام رسید. کمی که بیشتر دقت کردم دیدم که صدای مادرم و مارکوعه. یه جوری حدس زدم انگار کسی غیر اونا اینجاست! خنده کوتاهی کردم اما با شنیدن حرفاشون لبخند از روی لبام پاک شد.

"بهت گفتم که من این بچه رو نمیخوام. از اولم نباید سرپرستیشو قبول میکردیم"

"هیششش اروم یادت رفته جنی اینجاست ممکنه بشونه"

"بزار بشنوه نکه خودت این بچه رو میخوای!!"

"باشه باشه بعدا یه کاریش میکنیم"

<حال>

"بعد از اینکه اتفاقی حرفاشونو شنیدم ، به کاراگاه خصوصیم سپردم تا ببینه قضیه از چه قراره. بعد از چند روز فهمیدیم که تو بچه واقعی مارکو و مامان من نیستی"

"ینی چی؟! پس من کی ام؟" صدای لیسا می لرزید.
هضم کردن این چیزا براش سخت بود.

"تو دختر برادر مارکو ای. پدر و مادرت تو یه تصادف مردن و فقط تو زنده موندی"
اشک از چشمای گوزنی لیسا سرازیر شد.

جنی بی صدا اونو تو بغلش گرفت و گذاشت تا هر چقدر که میخواد گریه کنه.

"لیسایا ، من واقعا برای این اتفاقا متاسفم اما احساسم واقعیه. شاید فکر کنی به خاطر کاری که انجام دادم عذاب وجدان دارم و به خاطر همون اینارو میگم اما نه من واقعا دوست دارم! نمیخواد الان چیزی بگی ، فقط خواستم بدونی که برای به دست اوردنت تمام تلاشمو میکنم"

جنی نفهمید اما لیسا بین اشک هایی که میریخت لبخند زد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

اهنگ جدید رزیو شنیدین؟
خیلی دوسش دارممممم
دخترم باز ترکوند و نشون داد که لقب گلدن ویس برازندشه






<3

DeceptionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora