ᴛᴡᴇɴᴛʏ

215 39 40
                                    


Jennie pov

با عجله وارد خونه شدم و به سمت اتاقمون رفتم.
"چیشده؟"
"اونی!!" به سمتش رفتم و بغلش کردم.

سرشو نواز کردم و دوباره پرسیدم ، "چیشده عزیزم؟"

"فکر کنم دارم میمیرم" بهت زده بهش نگاه کردم.

"ینی چی؟!!"

"کلی خون داره ازم میره" و به پایین تنش اشاره کرد. سعی کردم خندمو نگه دارم اما نشد و با صدای بلند خندیدم.

"چرا میخندی؟!" با حرص چند تا مشت به بازم زد.

"ببخشید عزیزم"

"نمیخوااااام" روشو کرد اون طرف.

"ببینم رزان بهت یاد داد که چیکار کنی؟"

"نمیدونم ولی یه چیزی مثل پوشکو بهم داد تا بزارم تا خونم همه جا نریزه"

"عزیزم این خون ، خون پریودیه. همه دخترا هر ماه پریود میشن ینی خونای کثیف بدنشون دفع میشه ، میفهمی چی میگم؟"

"نه"

"عالیه. ببین فقط اینو بدون که تو مریض نیستی و اینکه هر ماه این اتفاق برات خواهد افتاد"

"ینی الان اونیم اینطوری میشه؟"

"اره ، گفتم که همه دخترا میشن"

"ولی من دلم نمیخواد"

"هعی منم دلم نمیخواد عزیزم اما کاری نمیشه کرد.
بیا بخوابیم فردا میرم برات کلی خوراکی میخرم ولی اولش برو دسشویی"
با لبای اویزون بلند شد و رفت.

اهی عمیق کشیدم.
چرا یهو همه چیز اینقد پیچیده شد؟
چرا یهو همه باهام دشمن شدن؟
اون از مادر خودم ، اینم از این جریان دزدی!!

با تکون خوردن تخت فهمیدم که لیسا برگشته.
"بیا بغلم" تو اغوشم کشیدمش و به خواب رفتیم.

-------------

با صدای داد از خواب بیدار شدم.
"همین که گفتم بنفش"

"فکر نکن خیلی زور داریاااا صورتیش میکنم ببینم میخوای چیکار کنی!"

"باشه پس اگه اینطوریه منم بنفششو درست میکنم"

"اگه تونستی البته"

ایش!
ینی نمیشه یه روز من از دست این دختر راحت باشم؟

به کنارم نگاه کردم ، دیدم که لیسا خیلی اروم خوابیده. پیشونیشو بوسیدم و بلند شدم. بعد از شستن صورتم رفتم پایین.

"چتونه شماها خونرو گذاشتین رو سرتون!!"

"من میخوام کیک بنفش درست کنم ولی این خانم میگه نه باید صورتی باشه" پوکر فیس بهشون نگاه کردم.
واقعا؟!!
"سکوت اختیار میکنم"

روی میز چیده شده از انواع صبحانه ها نشستم و مشغول خوردن شدم.

صدای کل کلشون باز داشت میومد.
بعضی وقتا واقعا فکر میکنم که جیسو اونی بچس!

یهو یکی از پشت بغلم کرد.
لبخندی زدم و بچه عبوسم رو تو بغلم کشیدم.

"صبت بخیر جوجه"

لباشو تو هم جمع کرد و سرشو تو گردنم فرو کرد.
"بوی خوبی میدی اونی!" پوزخندی زدم.

"بیا صبحنتو بخور بعد بریم بیرون ، همم؟"
تکون دادن سرشو احساس کردم.
"ولی باید خودت بهم صبحونه بدی!"
"با کمال میل" با نیشخند جواب دادم.

بعد از خوردن صبحونه اماده شدیم تا بریم بیرون.
تصمیم گرفتم اول بریم یکم لباس اینا بخریم و بعد خوراکی.

وارد پاساژ بزرگی شدیم.

"عزیزم از هر چی خوشت اومد بگو تا برات بخرم"
با خنده سرشو تکون داد و سمت مغازه ها رفت.
واقعا دوای درد این دخترا خریده!!!
بخاطر رفتارش قهقه ای زدم و به سمتش رفتم.

"از این خوشم اومده" با دست به لباس گلگلی اشاره کرد.

"باشه عزیزم تو برو تو بپوش منم برم یه اب بخرم بیام ، خیلی گرمه هوا" با شوق سرشو تکون داد و رفت تو.

بعد از خرید اب رفتم تو پاساژ و روی یکی از کاناپه ها نشستم و منتظر لیسا موندم.

"چطوره؟" به دختر رو به روم نگاه کردم.
باورم نمیشه....! یه ادم چقد میتونه خوشگل باشه؟

"خیلی خوشگل شدی"
سرخ شدن گونه هاشو دیدم پس تصمیم گرفتم یکم  اذیتش کنم.
"ولی چه حیف یه چیزی خیلی بد تو ذوق میزنه!"

با اخم و لبای اویزون بهم نگاه کرد.
"چی؟ زشت شدم ینی؟"

"زشت نشدی اما الان یه چیزیو کم داری"

"چی خب؟!"

"من" نیشخندی بهش زدم.
چشاشو چرخوند و برگشت تو اتاق پرو.

لباسو به پیشخوان بردیم و کارتمو دادم تا حساب کنن.

فروشنده رو به لیسا کرد و گفت
"خوش به حالت ، دوست دخترت هم جذاب و خوشگله هم دست و دلباز" لیسا پوزخندی زد.

"دوست دختر منم خیلی کیوته و البته لجباز" با لبخند به لیسا نگاه کردم.

"مشخصه خیلی عاشقشی" سرمو تکون دادم.

بعد از حساب کردن از مغازه اومدیم بیرون.
"ولی من دوست دخترت نیستم" با دو ازم دور شد.
"به زودی اینم حل میشه"

.
.
.
.
.
.
.
.

انرژیاتون افتاده هاااا
قبول ندارم

قیافه من وقتی حمایت نمیکنین  -_-

دوستانی که همینطوری میخونن و میرن
اون ستاره گوشرو بزن تا به من انرژی بدی 3>



.

DeceptionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora