ꜰɪᴠᴇ

188 47 39
                                    


Jennie pov

"لباستو میخوای عوض کنی؟" سرشو تکون داد.

سمت کمدم رفتم یه تیشرت و شلوارک _که احتمالا برای لیسا شلوار بود_ برداشتم.
"بیا" لباسارو بهش دادم.

"من میرم تو حموم تا منم لباسامو عوض کنم وقتی تموم شدی صدام کن"

"باشه اونی"

لباسامو با تیشرت و شلوارک عوض کردم.
وقتی خودم تنها بودم تیشرت نمیپوشیدم ولی خب الان تنها نیستم و مجبورم.

داشتم به دندونام مسواک میزدم ک لیسا صدام زد "اونی" و بعدش چیزی ک دیدم دختر روی زمین و لنگ در هوا بود.
خب این خوب نیست! قطعا خوب نیست!!
بدون توجه به چیزی که احساس میکردم به سمتش رفتمو بلندش کردم.

"خوبی؟!" دماغشو بالا کشید و سرشو تکون داد.

"خوبه. بزار کمک کنم تا شلوارتو بپوشی"
دستامو به لبه های شلوارش بردم و اروم کشیدم بالا! خیلی اروم تر از حد معمول!!
و تمام مدت به چشمای گوزنیه خیس بچه روبرو خیره شدم.
این فاجعس!

"بشین روی تخت. من میرم پایین و زود میام"
و باز هم سرشو تکون داد. دریغ از کلمه ای حرف!

سریع رفتم پایین و براش اب اوردم.

"بیا اینو بخور" ابو خورد و کمی اروم شد.

"حالا تعریف کن چیشده؟"

"ی-یه پروانه اومد سمتم منم خواستم ف-فرار کنم پام لیز خورد افتادم"

"اشکالی نداره حالا رفته. بهتره ک دیگه بخوابیم"

خوشحالم ک تختم کینگ سایزه وگرنه معلوم نبود که تا صب چجوری سر میکردم.
دراز کشیدمو پتورو روی خودم انداختم.

"شب بخیر اونی"

"شب بخیر"

------------

"اونییییی! بیدار شو" به طرف دیگه چرخیدمو پتورو روی سرم کشیدم.

"اونیییییی!"

"چرا داد میزنی؟ چیه؟!" بلند شدمو کفری نگاش کردم.

"مدرسم داره دیر میشه اونی. بیاد منو ببری خونه تا لباس بپوشم بعدش ببری مدرسه"

"دیگه چی؟"

"همین" باز پررو شد این بچه!

"برو ب یکی از کارکنام بگو ببرتت خونه"

"نه اونی ، خودت باید منو ببری"

"چرا؟"

"چون که دلم میخواد تو مدرسم ببیننت"
اخم کردم.

"برای چی؟!!"

سرشو انداخت پایین و انگشتاشو به هم قفل کرد.
"اخه تو مدرسه.... بچه ها اذیتم میکنن!!" با لبای اویزون گفت.

دسشو گرفتم و روی تخت کشیدمش و کنارم نشوندمش.

"کیا؟!"

"بعضی از بچه ها! اخه میگن من هیچکسو ندارم!!"

DeceptionWhere stories live. Discover now