ᴛᴡᴇʟᴠᴇ

175 43 17
                                    


3rd pov

کیم بزرگ به جنی خبر داد که بره و مادر و خواهر خوندشو به خونه جدیدی که قرار بود توش زندگی کنن ببره.

جنی از اینکه کنترلش کنن متنفر بود و از کسی که باعث این اتفاق شده بود بیشتر متنفر بود.

اون از مادرش و لیسا متنفر بود.

ماشینشو گوشه ای پارک کرد و به سمت خونه رفت.

دید که در دروازه بازه.
"فکر کنم مادربزرگ گفته که من قراره بیام"
درو هل داد و وارد شد. به سمت در اصلی رفت.

جلوی در ایستاد و نفسی تازه کرد.

چند تقه به در زد و منتظر جواب موند اما کسی جواب نداد. چند بار دیگه هم در زد اما باز هم کسی جواب نداد.

خواست بره که یاد در باز افتاد.
ینی ممکن بود دزد اومده باشه؟

به کفش های توی جاکفشی نگاه کرد.
فقط کفش لیسا اونجا بود.
این نشون میداد که احتمالا لیسا خونس و اینکه جواب درو نمیداد باعث ترس و نگرانی جنی شد.

"لیسا درو باز کن منم جنی" به در کوبید اما بازهم جز سکوت صدای دیگه ای نشنید.

"لیساا"

یهو یاد کلیدی که مادرش بهش داده بود افتاد.
خدا خدا میکرد که ننداخته باشدش دور.
جیباشو گشت و در کمال تعجب اونجا بود.

زود درو باز کرد و رفت داخل.

"لیسایا کجایی؟"

صدای ضعیفی به گوش میومد.
کجایی تو دختر؟!
صدارو دنبال کرد و به دختر جمع شده تو اشپزخونه رسید. به سمتش دوید.

"لیسا؟" وقتی به چشمای سرخ شدش نگاهش افتاد ، چیزی درونش تکون خورد.

یهو چشمش به چاقوی کنارش افتاد.
لیسارو بلند کرد و بدنشو چک کرد. وقتی از سالم بودنش مطمئن شد ، لیسارو تو بغلش کشید.

"لیسا تو منو ترسوندی! خوبی؟"

"او-اونی!!" باقی مونده اشکاش سرازیر شد و دستاشو دور گردن اونیش حلقه کرد. جنی لیسارو برداشت و به حال برد و روی کاناپه گذاشتش.

"اوما کجاست؟"

"رفت"

"کجا رفت؟ کِی میاد؟"

"نمیاد"

"ینی چی؟ چی داری میگی لیسا؟" ترس تمام وجود جنیو فرا گرفت.

"او-اون گفت که من... من باعث بدبختیشم ، گفت که باید بمیرم"
جنی از شنیدن این حرفا تعجب کرد.
"اون گفت که من دخترش نیستم و زندگیشو به جهنم تبدیل کردم"

"لیسا... داری شوخی میکنی دیگه نه؟"

"اونی واقعا فکر میکنی دروغ میگم؟"

جنی به فکر فرو رفت و یهو یه چیزی به یادش اومد.
شاید ... شاید لیسا درست میگفت اخه...

<فلش بک>

رفتم پایین تا سینیو بزارم تو اشپزخونه که صدایی شبیه به جر و بحث به گوشام رسید. کمی که بیشتر دقت کردم دیدم که صدای مادرم و مارکوعه. یه جوری حدس زدم انگار کسی غیر اونا اینجاست! خنده کوتاهی کردم اما با شنیدن حرفاشون لبخند از روی لبام پاک شد.

"بهت گفتم که من این بچه رو نمیخوام..."

<حال>

"لیسا تو دختر خیلی خوبی هستی خب؟ مامان منظوری از حرفاش نداشت باشه؟" با تردید سرشو تکون داد.

گلومو صاف کردم. "میای بریم خونه من؟" باز سرشو تکون داد.

"پس بیا بریم لباساتو جمع کنیم باشه؟"

"باشه" دستشو گرفتم و باهم به سمت اتاقش رفتیم.

"هی لیسا تو برو لباساتو اماده کن منم الان میام"

به سمت اتاق مادرم و مارکو رفتم.
خالی بود! ینی واقعا این بچرو اینجا گذاشته و رفته؟
البته ادمی که 19 سال پیش یه بچشو ول کرده میتونه به راحتی یکی دیگرم ول کنه.

اهی کشیدم و رفتم تو اتاق لیسا.

"چمدون داری؟"

سرشو تکون داد. "بالای کمدمه"
دستمو دراز کردمو برداشتمش.
"بیا باهم لباستو اینجا بزاریم"

بعد از جمع کردن لباسا و وسایل مورد نیاز لیسا
بهش گفتم که لباسشو عوض کنه.

"چی میخوای بپوشی لیسایا؟"

بعد از چند ثانیه لباسی رو به دست گرفت.

بعد از چند ثانیه لباسی رو به دست گرفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"خیلی خوشگله. برو بپوش بعد بریم"

بعد از پوشیدن لباس از خونه خارج شدیم.

به سمت ماشینم رفتیم و درو برای لیسا باز کردمو وقتی نشست بستم. چمدون و وسایلشم گذاشتم تو صندق عقب. وارد ماشین شدم و به سمت خونم روندم.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

عمل به قول😊💛

ووت و کامنت فراموش نشه





.

DeceptionWhere stories live. Discover now