Jennie povرفتم پایین تا سینیو بزارم تو اشپزخونه که صدایی شبیه به جر و بحث به گوشام رسید. کمی که بیشتر دقت کردم دیدم که صدای مادرم و مارکوعه. یه جوری حدس زدم انگار کسی غیر اونا اینجاست! خنده کوتاهی کردم اما با شنیدن حرفاشون لبخند از روی لبام پاک شد.
------------
با شنیدن حرفاشون خشکم زد. منظورشون از حرفایی که زدن چی بود؟!! اینجا چ خبره واقعا؟!
قطعا منو برای هیچی بعد از 19 سال دعوت نکردن خونشون
فقط امیدوارم ک چیز بدی در انتظارم نباشهباید حتما سر از کارشون در بیارم. یادم باشه بعدا به کاراگاه خوصوصیم بگم که یکم درباره مادرم و مارکو و کلا وضع زندگیشدن تحقیق کنه.
زود سینیو گذاشتمو از اونجا دور شدم.
به در نرسیده بودم گوشیم زنگ خورد.
'Jisoo'
"بله؟""هی کِی قراره بیای خونه؟"
"نمیدونم چطور؟!"
"هیچی فقط کوک یکم بیقراریتو میکنه"
نفسمو صدا دار بیرون دادم."میام. یکم دیگه میام"
"باشه پس زود بیا. تو راه یکم تنقلات بخر تو خونت هیچی برای خوردن نیست"
"باشه باشه" و گوشیو قطع کردم.
در اتاق لیسا رو زدمو وارد شدم.
"اونیییییییی"
به سمتم اومدو بغلم کرد. بلندش کردم ، روی صندلی نشستمو اونم روی پاهام گذاشتم."لیسا؟"
"بله؟"
"خب.... من.... من میخوام برم!"
"ک-کجا؟!!" با صدایی شکسته گفت.
"باید برم خونم"
"نمیشه- نمیشه امشب بمونی؟"
"نه نمیشه"
اشکاش شروع به ریختن کردن. لباسمو چسبیدو خودشو بهم فشار داد. سرشو تو گودی گردنم فرو کرد."ن-نرو"
"گریه نکن اما باید برم ، مهمون برام اومده"
"نمیشه منم ببری؟!" دماغشو کشید.
اگه ببرمش ینی اینکه پا رو همه چی گذاشتم اما ، کی میتونه به این چشای توله سگی بگه نه؟"باشه" نفسی که حبس کرده بودمو دادم بیرون.
"مرسیییییی" گردنمو چسبید.
"بلند شو لباس بپوش تا بریم"
به سمت کمدش رفتو درشو باز کرد. هنگام فکر کردن انگشت اشارشو روی لباش گذاشت."اممممم اونی این خوبه؟"
به کت و دامن چرم صورتی با پیرهن مشکی تو دستش نگاه کردم. سلیقش خوب بود."قشنگه همینو بپوش"
با خوشحالی مشغول در اوردن لباساش شد.وقتی دستش سمت لباس زیرش رفت نگهش داشتم.
"داری چیکار میکنی؟""لباسمو عوض میکنم"
"صبر کن ببینم" اخمام تو هم رفت.
"تو جلویه همه لباستو درمیاری. منظورم اینه که اگه کسی پیشت باشه بهش نمیگی بره بیرون؟!!!""جلوی همه که نه اما جلوی دوستام و اما و اپا اره. توام که اونی منی پس میتونم جلوت لباسمو عوض کنم مگه نه؟!" دستاشو پشت سرش به هم قفل کرد.
"تاحالا جلوی کیا لباستو عوض کردی؟ دوستات کین؟؟؟!"
مشغول شمردن با انگشتاش شد. ینی اینقد زیاده؟!!!
"امممم اوما ، اپا ، چهیونگ اونی ، بم بم اوپا ، سهون اوپا ، کای اوپا ، جکسون اوپا و الانم تو اونی"
چرا باید پیش این همه پسر لخت بشه؟
اصلا اینا دیگه کدوم خرایین؟"نباید جلوی این همه پسر لخت بشی لیسا"
"چرا؟! اونا اخه دوستای منن"
"بهت گفتم نه ینی نه"
با لبای اویزون گفت "چشم"
"افرین دختر خوب"
"حالا میتونم لباسمو عوض کنم؟" سرمو تکون دادم.
با باز شدن قفل سوتین صورتی رنگش ، چشمام سمت سینه های کوچولوش رفت.
ینی توی دستم چه حسی داره؟ یا توی دهنم؟
بس کن جنی! کِی اینقد منحرف شدی تو؟! درسته ک وان نایت های زیادی با دخترای مختلف داشتی ولی این هنوز بچس!!!چشامو ازش گرفتم. گوشیمو روشن کردمو مشغول گشت و گذار توی اینستا شدم.
ولی سلیقش خیلی خوبه! انگار رنگ صورتیو دوس داره چون تا جایی که میبینم همه وسایلش صورتیه!!
سرمو تکون دادم تا کمتر بهش فکر کنم."اونی؟"
"بله؟"
"من تموم کردم. میتونیم بریم"
با دیدنش لبخندی رو لبم نقش بست. چقد این لباس بهش میاد.
"بریم"از خونه خارج شدمو وارد ماشینم شدم. چند ثانیه بعد لیسا اومد. میتونستم تعجبشو حس کنم.
"چیزی شده؟" همزمان ماشینو روشن کردم.
"نه فقط...... ماشینت خیلی قشنگه"
چشمکی بهش زدم. "میدونم من سلیقم عالیه!"
قهقه ای زد."حالا بریم فقط تو راه یادم بنداز میخوام یکم تنقلات و غذا بگیرم"
"باشه" و لبخندی بهم زد.
............بعد از خرید یکم تنقلات ، از سوپر مارکت بیرون اومدمو وارد ماشین شدم. زنگ زدمو غذا سفارش دادم.
"فکر کنم غذا زودتر از ما برسه" با خنده گفتم.
"اونی؟"
"همممم؟"
"میشه یکی از پاستیلارو بدی تا بخورم؟!" با صدای ارومی گفت. قهقه ای زدمو کیسه تنقلاتو رو پاش گذاشتم.
"هر کدومو دوس داری بخور"
"واقعا؟ مرسی" سری تکون دادمو مشغول رانندگی به سمت خونم شدم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.با اینکه وضعیت ووتا خوب نیست اما بازم اپ کردم
نمیخوام شرط برای اپ بزارم پس
ووت و کامنت فراموش نشه
![](https://img.wattpad.com/cover/350017243-288-k198582.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Deception
Fanfic|COMPLETE| 'فریب' تو دنیایی که همه مشغول فریب همدیگه هستن چجوری باید اعتماد کرد؟ دشمن همیشه در تلاشه که جایی بهت زخم بزنه اما همیشه که زخم زدن کار دشمن نیست گاهی از نزدیک ترین ادم زندگیت زخم میخوری و اونجاست که با خودت میگی چرا من؟ کدوم کارم اشتباه...