ᴛᴡᴇɴᴛʏ-ᴛʜʀᴇᴇ |M|

221 40 24
                                    

|اسمات چهسو|
Jisoo pov

<فلش بک>

روی میز بیرونی کافه نشسته بودیم و با سکوت قهوه هامونو میخوردیم.

مرده گلوشو صاف کرد و مجبور شدم بهش نگاه کنم.
"میتونم اسمتونو بدونم؟"

"جیسو ، کیم جیسو"

"ان بوهیون ، خوشبختم" دستی که جلوم دراز کرده بودو گرفتم و کمی فشار دادم.
"همچنین"

بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد.
"بزرگ کردن بچه اونم پسر بچه دست تنها واقعا سخته!"

"بله؟!!"

"همسرم وقتی مینهو 2 سالش بود فوت کرد و من تنها موندم"

"اوه بابتش متاسفم"

"مشکلی نیست. فکر کنم بعد از 3 سال دیگه باهاش کنار اومدم"

سری تکون دادم.
"ولی فکر کنم اگه همچین اتفاقی برای کسی که دوسش داشتم اتفاق میوفتاد رسما دیوونه میشدم"

"برای کسی که دوسش دارم... بیا بگیم که ما از روی اجبار باهم ازدواج کردیم"

"میتونم بپرسم چرا؟"

"از روی یه اشتباه مینجی یعنی همسرم حامله شد و من باید مسئولیت کاری که انجام داده بودمو میپذیرفتم"
سری تکون دادم و جرعه ای از قهوه ام نوشیدم.

"برم صورت حسابو پرداخت کنم ، لطفا منتظرم بمونین"

"باشه ممنون"

در ارامش مشغول خوردن قهوم شدم که دستی روی شونم نشست.
"هی اینجا چیکار میکنی؟" بلند شدم و لبخندی زدم.

"اومدم یکم قهوه رایگان بخورم"

"رایگان؟ چرا؟"

"میگم بهت حالا" که همون لحظه بوهیون اومد.
"معرفی میکنم دوستم رزان و ایشونم بوهیون هستن"

"انگار میخواین با دوستتون برین پس زیاد وقتتونو نمیگیرم. فقط.... میشه شمارتونو داشته باشم؟!" با خجالت گفت.

"مشکلی نیست" بعد از رد و بدل کردن شماره ها به رز پیشنهاد کردم بیاد خونه من و اونم قبول کرد.

بعد از رسیدن رزی با قیافه عبوس روی کاناپه نشست.

"خوبی؟"

"عالیم تو خوبی؟"

از لحنش پشمام ریخت. "ممنون"

"چیزی میخوری؟"

"نه"

"به هر حال اگه چیزی بخوای باید خودت درست کنی چون من بلد نیستم یا میتونم سفارش بدم"

"گفتم که نمیخوام"

"چته تو؟"

"طوریم نیست ، گیر نده"

ببینم نکنه... داره حسودی میکنه؟
بزار یه چیزیو امتحان کنم.
"عه بوهیون داره زنگ میزنه!" خواستم بلند شم که یهو دستمو کشید و روی مبل پرت شدم. اومد روم گوشیمو ازم گرفت.

DeceptionWo Geschichten leben. Entdecke jetzt