ᴛᴇɴ

192 38 28
                                    


Jennie pov

"سانا!"

"جیسو!"

به سمت صدا چرخیدم.
"سانا؟!"

"جنی؟! اینجا چه خبره؟" با تعحب توی صداش پرسید.

"بهم نگو که تو دوست دختر جویی ای؟"

"هستم. حالا میشه بگین اینجا چه خبره و جویی اینجا چیکار میکنه؟!"

"سلام؟!"
این اینجا چیکار میکنه؟

"جنی!" به سمت جیسو که صدام میکرد نگاه کردم.
چرا از بین این همه ادم این باید اینجا باشه؟

"تو اینجا چیکار میکنی؟"

"همدیگرو میشناسین؟"

"اره" سانا با تعجب به دوستش نگاه کرد.

"خب اینطوری بگیم که من و این قبلا باهم بودیم و الان اکس من هستن"

"راست میگه نایون؟"
پوکر به سانا نگاه کردم. مثلا چرا باید دروغ میگفتم؟
نایون سرشو تکون داد.

"البته ما حدود 2 سالی میشه که کات کردیم پس فکر کنم ازش عبور کردیم نه؟"

"اره"

جیسو به صدا در اومد. "بیاین تو دیگه"

روی مبل نشستیم.

"پس میشه یکی بهم بگه که اینجا چه خبره؟"
...
"قضیه از این قراره"

"پس ینی دارین میگین که مادربزرگ میخواد جنی و جویی با هم ازدواج کنن!"
سرمو تکون دادم.

"حالا که فهمیدیم تو دوست دختر جویی ای ، شاید بتونیم از طریق تو این کارو متوقف کنیم"

"باید با پدر و مادرم حرف بزنم تا با مادربزرگ صحبت کنن. فکر نمیکنم مادربزرگ حرف تک دخترشو گوش نده"

"امیدوارم" اهی از روی ناامیدی کشیدم.

سانا دختر عمه منو جیسو بود.
زیاد باهاشون رفت و امد نداشتم اما خب اینو میدونستم که مادربزرگ دخترشو خیلی دوست داره و این میتونه یک امتیاز مثبت برامون داشته باشه.

"دیگه دیر وقته ، اتاق مهمانو میگم براتون اماده کنن"

"مرسی جنی" لبخندی به سانا زدم.

"سویون"

"بله خانم؟"

"دوتا اتاق مهمانو برای مهمونامون اماده کنین"

"هی گشنتونه؟"

"یکم!"

به سمت خدمتکارام تو اشپزخونه رفتم.
"یکم غذا درست کنین. لازم نیست ریخت و پاش کنین یا غذای سنگین درست کنین"

تعظیم کردن.
"چشم خانم" سرمو تکون دادم.

"یکم دیگه غذاها حاضر میشه"

جیسو دستاشو به هم زد. "عالی"

'1 ماه بعد'
3rd pov

با وجود تلاش هایی که مادر سانا انجام داد اما
کیم بزرگ راضی نشد شرکت و کارشو به خطر بندازه.
بالاخره این ازدواج براش سود داشت و نمیشد از این سود گذشت.

امروز روز موعد بود
روزی که جنی تسلطشو روی خودش کاملا می باخت
روزی که حرف حرف مادربزرگش بود
روز عروسی جنی و جویی
روزی که کیم بزرگ به خواستش میرسید

جز کیم بزرگ و پدر و مادر جویی هیچکس خوشحال نبود و همه تظاهر به شادی میکردن.

لیسای غمگین ، توی یه اتاق ، گوشه ای کز کرده بود.
اون اصلا دلش نمیخواست اونیش ازدواج کنه.
اخه تازه اونو پیدا کرده بود و به همین زودیم داشت از دستش میداد.

چند ضربه به در خورد و در با صدای جیر جیری باز شد.

"اینجا چیکار میکنی؟" لیسا خوشحال سرشو بلند کرد. بالاخره اونیشو دیده بود.

"اونی.... من نمیخوام ازدواج کنی!"
جنی اهی کشید.

"بیا پایین لیسا. مهمونا دارن میان" و اروم درو بست.

لیسا اشکاشو پاک کرد و از اتاق خارج شد.

ناگهان صدای هم همه ای بلند شد.
همه پریشون بودن و به این طرف و اون طرف میرفتن.

"چیشده؟" لیسا از زنی که نزدیکش بود پرسید.
زن به سوالش بی توجهی کرد و گفت
"بچه بیچاره!"

ینی چه اتفاقی افتاده؟
بین جمعیت سرگردون میگشت تا چهره اشناییو دید.

"جیسو اونی چیشده؟"

"لیسا!" جیسو با دیدن لیسا رنگش پرید.

"اونی چیشده؟ چرا همه یه طورین؟"

"لیسا... مامان بابات تصادف کردن!"

صدای سوت مانندی تو گوش لیسا پیچید.

اوماش!

اپاش!

نه نه نه!

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

Vote & Comment : +20

;)

DeceptionWhere stories live. Discover now