Jennie povایش این مرغ!
"من اگه نخوام تورو ببینم باید کیو ببینم؟""منو" و هار هار زد زیر خنده.
"از سنت خجالت بکش"
"من خجالتو نمیکشم ، روزی یه بار با اب میندازم"
"چقد تو شیرینی!" چشامو چرخوندم.
اگه دیروز نمیومد و همه چیو خراب نمیکرد شاید الان یه اتفاقایی افتاده بود!
بله
درست زمانی که داشت اتفاق میوفتاد ، این بچه بزرگسال وارد اتاقم شد.
باید به سویون بسپارم تا نزاره بدون اجازه بیاد تو.لیسا و رزان تو اتاق لیسا بودن و داشتن برای مسافرت برنامه ریزی میکردن.
بازم بله
این دختر به زور خودشو وارد برنامه من کرد تا با دوست دخترش خوش بگذرونه
این وسط فقط سر من بی کلاه موند!
اهی عمیق کشیدم.بلند شدمو رفتم اتاقم.
برم شرکت بهتره.لباسامو پوشیدم و به سمت اتاق لیسا رفتم.
در زدم و بازش کردم."من دارم میرم شرکت ، اگه کارم داشتی زنگ بزن"
با لبخند سرشو تکون داد."لازمه منم بیام؟"
"نه. میرم ببینم بقیه دارن چیکار میکنن . یکمم کار دارم ولی اگه لازم شد بهت میگم تا بیای"
"باشه"
اومدم بیرون و درو بستم."دارم میرم شرکت"
"وایستا منم بیام"
"باشه فقط زود"
............
"اینجا چه خبره؟" داد زدم.
همه بهت زده بهم نگاه کردن.
هیچکس سر کارش نبود و توی اتاقی جمع شده بودن و بگو بخند میکردن."ینی من نمیتونم بهتون اعتماد کنم و شرکتو بهتون بسپارم؟ هر کسی خوشی زده زیر دلش استعفا بده و بره وگرنه اگه خودم به این مسئله ورود کنم بد میبینین"
وارد دفترم شدم و کیفمو روی میزم انداختم.
"جیسو اونی من یکم نگرانم. احساس میکنم این وسط یه چیزایی درست نیست. لطفا برو امور مالی و فیش های خرید و فروش ، تمام سودها و ضرر هامونو چک کن""باشه"
اونقدر مشغول بررسی پرونده ها بودم که نفهمیدم کِی شب شد. ناگهان در دفترم زده شد.
"بیا تو" در باز شد و جیسو اونی وارد شد.
"چیشد؟"
"درست فکر کردی. یه چیزی این وسط درست نیست"
"ینی چی؟!"
"فیش خرید و فروش این ماه با سود متفاوته"
"چقد؟"
"حدود 6 میلیون دلار. اما این تمام ماجرا نیست. من فیشای این یه سالو چک کردم و متوجه شدم 5 بار دیگه با مبالغ دیگه هم این اتفاق افتاده و عملا یک نفر یا بیشتر ازمون دزدی کردن"
با بهت دستامو روی سرم گذاشتم.
چطور متوجه نشدم؟!"مبلغ نهایی چقدره؟"
"بیش از 2 میلیارد دلار"
سرمو روی میز گذاشتم. بدبخت شدم که!"امکان ورشکستگی وجود داره؟"
"برای این شعبه بله ولی درحالت کلی نه"
"فعلا یه طوری رفتار کن که هیچی نمیدونیم ، چند تا از افرادمو اینجا مستقر میکنم تا بتونیم اون ادمارو بگیریم ؛ من مطمئنم کار یه نفر نیست"
"به نظرت بهتر نیست مسافرتمونو بندازیم عقب؟"
چهره خندان لیسا اومد جلوی چشمام.
"نه اتفاقا. اگه ما بریم اون ادما فکر میکنن بهترین زمانه که باز کار خودشونو انجام بدن ، اون وقته که میتونیم بگیریمشون"
سرشو تکون داد. "موافقم"لعنت بهش. تو این چند وقت اونقد مشغول لیسا شده بودم که به کل شرکت یادم رفته بود.
اگه مادربزرگ بفهمه گردنمو میشکنه!:/"دوربین های مدار بسته؟" با گیجی به جیسو نگاه کردم.
"دوربین های مدار بسته کجاست؟ میتونیم با چک کردن اونا به چنتا سرنخ برسیم"
"بلند شو بریم" فیلم ها تو اتاقی بود که فقط من میتونستم برم اونجا. امیدوارم که به ذهنشون نرسیده باشه که فیلمارو پاک کنن!!
اثر انگشتمو گذاشتم و بعد رمزو زدم تا در باز بشه.
"اگه بخوایم فیلمای این یه ماهو چک کنیم خیلی طول میکشه!!""میدونم ولی چاره ای نیست. یا شایدم هست!"
"چی؟"
..........گوشیمو برداشتم و دیدم 25 بار رزان بهم زنگ زده.
"جیسو اونی ببین رزان به توام زنگ زده؟"
"اره 18 بار"زود بهش زنگ زدم که بوق اول نخورده بود برداشت.
"معلوم هست کجایین؟ چرا گوشیاتونو جواب نمیدین؟ ساعتو نگاه کردین؟"
با ساعت نگاهی انداختم و دیدم 1 نصف شبه.
پس حق دارن که عصبانی باشن."شرمنده. اونقد مشغول کار شده بودیم که زمام از دستمون در رفت ولی نگران نباشین الان میایم"
"زود بیا جنی. حال لیسا خوب نیست"
"چیشده؟"
"بهتره از خودش بپرسی"
.
.
.
.
.
.
.
.
.ینی چه اتفاقی افتاده؟ (الکی دارم جو میدم)
ببینم سریالای gl جدیدو نگاه میکنین؟
واقعا با اونطوری تموم شدن blank دلم میخواست سر نویسنده و کارگردانو ... رو بشکنم
الانم دارم 23.5 و میبینم
خیلی باحاله
اگه ندیدین حتما ببینین^·^
ESTÁS LEYENDO
Deception
Fanfic'فریب' تو دنیایی که همه مشغول فریب همدیگه هستن چجوری باید اعتماد کرد؟ دشمن همیشه در تلاشه که جایی بهت زخم بزنه اما همیشه که زخم زدن کار دشمن نیست گاهی از نزدیک ترین ادم زندگیت زخم میخوری و اونجاست که با خودت میگی چرا من؟ کدوم کارم اشتباه بوده؟ ولی...