★part three| hate!

471 83 15
                                    

𝘱𝘢𝘳𝘵 𝘵𝘩𝘳𝘦𝘦

لب هام رو برای جواب دادن تکون دادم که اون زود تر از من شروع به حرف زدن کرد. همونطور که روی تخت مخصوص گرم و نرمش مینشست و کتاب توی دستش رو باز میکرد، چیز غیر قابل درکی گفت.

~چرا نباید جذاب باشه برات؟؟ از یه کوره دهات اومدی توی بهشت.

با حرفش گره ی ابروهام توی هم رفت. خود قبلیمو نمیدونم، ولی من نه اینجا رو دوست دارم و نه از چیزی لذت میبرم. تازه کوره دهات چیه؟؟ من پسر کسیم!!

_چیزی قشنگی داخل این قصر نیست که من بخوام ذره ای بخاطرش اینجا بمونم.چرا باید به اینجا علاقه داشته باشم؟؟

پوزخندی از جنس ناباوری زد. انگار که ذره ای از حرفام براش قابل باور نیست و فکر میکرد من دارم شوخی میکنم یا دروغ میگم.

~اوه، ملکه شما بسیار دروغ گوی خوبی هستین. خودتم خوب میدونی که چقدر برای رسیدن این موقعیت له له میزدی.

له له؟! من توی عمرم برای هیچی له له نزدم،حتی برای خواب عزیزم! اما اگه قرار باشه جلوی این مرد خودم رو ببازم، نمیتونم توی این جهنم دووم بیارم.

_میدونی، اصلا تو کی باشی که این چیزا بهت مربوط باشه؟؟ هِری بابا هِری

موشک جواب موشک! مثل خودش باهاش بی ادب حرف زدم. حالا هردو ابروش به سرعت بالا پرید و پوزخندش به لبخنده کجی در اومد. این کله زرد چقدر فضوله.

~فکر کنم همین که همسر آیندتم کافی باشه، یا باید بگم که تو با امپراطورت اینطور رفتار میکنی.
و خوب رسماً به فنا رفتم. نباید هر چی که به ذهنم میاد و به زبون بیارم.

_اولن، امپراطورم نباید اینطوری صحبت کنه دومن، بلاخره قراره زن و شوهر بشیم این حرفارو بذار کنار...

برای بار چندم به خودم لعنت فرستادم. دقیقا بعد از گفتن حرفم یادم افتاد که توی این دوران ملکه ها نمیتونستن اینطور با پادشاه رفتار کنند. اینموقع زن زلیل نبودن. انگار بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم از لفظ " زن و شوهر " ناراحت شد. اما کی فکر میکرد همچین واکنشی نشون بده.
اون که خودشو امپراطور معرفی کرده بود، مثل یه حیوون درنده که به حریف جنگیش حمله میکنه به سمتم هجوم آورد و بعد از اون این من بودم که به دستش چنگ مینداختم برای آزادی و دوباره نفس کشیدن.

~فکر همسری من رو از ذهنت بیرون کن جیمین، وگرنه کاری میکنم که برای یه لحظه زندگی کردن مثل الان، التماس بکنی.

صورت جفتمون قرمز شده بود،اون از شدت خشم و من بخاطر فشار زیادی که به گلوم وارد میشد. با دستایی که حالا با ظرافت دخترانه شون به یقه و دست اون مرد چنگ میزدن سعی داشتم دست قدرتمندش رو از گلوم جدا کنم. چشمام از اشک پر شد و دیگه دید تارم اون صورت سرخ رو نمیدید. تا اینکه دوباره نفس تونست به راه ریه هام برگرده. سعی در بلعیدن تمام هوای اون مکان بودمو اعتنایی به دردی که بخاطر از پشت پرت شدن روی صندلی به زمین بود نکردم. الان بیشترین چیزی که مهم بود نفس کشیدنه، فقطُ فقط نفس کشیدن. نفس بکش جیمین.!

MR. Queen | یونمین Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt