همیشه میگم همه احوالات دنیا به چپمه؛ البته که چرت میگم. اگه برام مهم نبود اینقدر به سقف زل نمیزدم تا سوزش چشم بگیرم، اونم برای چی، برای اینکه داشتم به یونگی فکر میکردم.
به اینکه الان هم هر لحظه یه آدمِ مسلح داره قدم برمی داره برای کشتن یونگی؛ البته که بعد از مرگ یونگی و اومدن شورشیا رو به کار، من دیگه جایگاهی ندارم. خدا میدونه بعدش چه بلایی قراره سرم بیاد.
اینجا هر چقدر هم از نظرم مزخرف و مسخره اس ، اما مطمئنا اگه جای دیگه ای به جز اینجا چشم باز میکردم، اینجوری، سرمه چشم همه، به جز یونگی، نبودم.اوه خدا، الان میفهمم چقدر وجود یونگی هر چقدر هم که آزاردهنده باشه، لازمه!
یکی اینجاست و داره بلند بلند حرف میزنم؛ یعنی کیـ... عه خودمم که!
شانس آوردم کسی اینجا نیست تا این آبروزی رو ببینه. مخصوصا جیوو؛ وگرنه تا آخر عمرم همش تو روم میزد و بهم گوشزد میکرد که یوقت باخودم حرف نزنم.برای اطمینان بیشتر اتاق رو با چشمام رصد کردم؛ دور و اطراف انقدر تاریک و ظُلماته که حتی نمیتونم دستهامو ببینم.اگرم کسی اینجا باشه، نمیتونم ببینمش. محافظت پیش کش،الان یکی باید بیاد منو از دست شَبَح های پرسروصدای اتاقم نجات بده.
یه ور سرم میگه برم پیش یونگی اما، یه ور دیگه اش میگه کی حال سر کله زدن با یونگیو صد نفر دیگه رو داره؟ مخصوصا سر و کله زدن با ترسو.
دوباره خودم رو روی تشک وِلا.. درسته درسته، یه دوشیزه باید از کلمات درستی استفاده کنه. رها شدن درسته جیمین؛درسته که جیوو اینجا نیست اما امیدوارم مواظب بیان کلماتت باشی تا جلوش سوتی ندی.
ولی بازم.. هر چقدر هم که سعی میکنم برام مهم نباشه، نمیتونم بذارم اتفاقی برای یونگی بیوفته! بلاخره هر کس باید برای امنیت فریه خودش تلاش کنه.
با اینکه سخته اما، خنجر ناپیدام رو از زیر متکا برداشتم تا راهیه سفری به سمت اقامتگاه یونگی بشم.
لعنتی باید حداقل یه چیزی میپوشیدم؛ الاناس که یخ بزنم. بعدش میشم جیخ.
یخ+جیمین =جیخبا این شدت ناشی بازی در آوردنم توی قایمکی راه رفتن ، قطعا تا الان باید یکی از این نگهبانا متوجه ام میشد؛ اما انگار شدم روحِ شب و یه نفرم متوجه ام نشد؛ این است قدرت پارک جیمین.
بلاخره به اتاق یونگی رسیدم. حالا که میبینم اگه در میزدم لازم نبود بخاطر شمشیری که به محض ورودم، نزدیک بود گردنمو ببره، تا مرز سکته برم؛ ای جیمین احمق.
_داری چی کار میکنی؟؟ منم جیمین!
قیافه ی متعجب و جاخورده ی یونگی، حتی توی این تاریکی هم به شدت خنده داره. لعنت بهش، چرا دو دقیقه نمیتونم عین آدم باشم و نخندم.
~به جای خندیدن بگو این وقت شب اینجا چی میخوای؟؟؟
خیله خوب، سعی میکنم که جدی باشم. فک نکنم خیلیم سخت باشه.
_خوب معلومه! اومدم اینجا تا یوقت نمیری.
حالا نوبت اون بود که منو مسخره کنه؛ البته که با خندیدن قهره و ترجیحاً دوباره گند زد توی اخلاق خوبم.
~ولی به جاش فقط کار منو سخت تر کردی
_من اومدم ازت محافظت کنم و این جای تشکرته؟؟واقعاکه! همینه دیگه، آدمو پشیمون میکنه از اینکه برای کمک بهش قدم برمیداره. شیطونه میگه همینجا خودم بزنم دو شَقَّش کنم!
آروم باش جیمین؛ نفس عمیق بکش. امشب، شبه خوبی برای دعوا و مرافه نیست.
_به به، مطالعه هم میکنی؟؟
ترجیحا با در دوستی جلو رفتم و اونم کم کاری نکرد و فقط سری تکون دادو کتاب توی دستشو ورق زد. ها ها! مثل اینکه خیلی نمیشه باهاش زود گرم گرفت.
_معمولا تا کی مطالعه میکنی؟؟
~تا هر وقت که دیگه بدونم میتونم راحت بخوابم.از علائم بی خوابی؛ یادمه منم یه زمانی بیخوابی داشتم. البته خیلی طول نکشید دوباره مثل قبل، غول خواب رو شکست دادم.
_اگه بی خوابی اذیتت میکنه چاییه بابونه بخور. به گل گاو زبونم برای آرامش اعصاب احتیاج داری.
مدیونیه اگه بگم قصدم متلک انداختن نبود؛ چون دروغه. دقیقا میخواستم سگ اخلاق بودنشو تو صورتش بکوبونم.
~طبیب هم همینارو بهم گفت.
بازگوکردن باقی اتفاقاتش بدون اینکه بگه،اصلا سخت نیست؛ مطمئنم یونگی به هیچکدوم از توصیه های پزشکیه اون طبیب بدبخت گوش نکرده و تازه سرش داد هم زده؛ کل افراد این قصر صبر ایوب دارند، همشون.
~جیمین گفتی میخوای ازم محافظت کنی درسته؟؟
چشمم رو از کاسه و کوزه های گل گلی و قشنگ توی اتاقش گرفتم؛ چی شده که انقدر یهویی بحث رو به اینجا کشوند.
~میدونی، باید خودتو بهم ثابت کنی!
خوب، خوب! رسیدیم به بخش جذابش، من برای هر کاری آماده ام.
_تو فقط لب تر کن! حالا چکاری هست؟؟
~میخوام شوگا رو بکشی، فردا شب.
اوه! خوب این بده. این خیلی خیلی بده. به شدت بده! به یونگی هم نمیخوره که شوخی بکنه، ابداً!
_چـ.چی؟
~خودتو با کشتن شوگا به من ثابت کن!چرا نباید با خودم صادق باشم؟؟ با شنیدن خواستش خوب من، من همین الانشم خودمو خیس کردم.
آخه، واقعا اینکار نیازه؟؟
___________________________________________________مرحبا! کوالا صحبت میکنه🐨🫂
فقط میخوام بگم که بعد از کلی تعریف و تمجید اگه نقص یا ایرادی میبینید بگید *حتماً
چرا؟ چون من مو میبینمو شما پیچش مو! قطعا باعث میشه به فکر پیشرفت بیفتمو اشکالاتمو بگیرم ✨مرسی از ووت و نظراتتون 🕯⭐
YOU ARE READING
MR. Queen | یونمین
Fanfiction"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...