★part t-nine | Ain't mine

258 52 20
                                    

رسما از کت و کول افتادم؛ اگه این که منِ به این ضعیفی سطل آب بیارم، ظلم نیست پس چیه؟؟ اون خونه ی لعنتی رو اگه صدبار دیگه هم بریم آب بیاریم هم تمیز نمیشه. خدا لعنتت کنه رایه آخه چه گوهی ریختی اینجا که تمیز نمیشه؟؟

~بلند شو بازم باید بریم آب بیاریم.

دلخور از روی زمین بلند شدم و سطل رو برداشتم؛ بلاخره با غرغر کردن که نمیشه زود کلبه رو تمیز کنیم اونم وقتی هوا داره رو به تاریکی میره.

بعد از اینکه یونگی سطل هاش رو پر آب کرد، دوباره سمت کلبه راه افتادیم. نمیدونم چه کوفتی زیر پام رفت که باعث شد با مخ به زمین بخورمو تمام سطل آب روی زمین خالی بشه، اما اینو میدونم که باعث ترکیدن بمب توی سرم شد: من خسته شدم.. خسته شدم.. بسه دیگه این ظلمه! این سطل لعنتی..

با حرص سمت رودخونه قدم برداشتم تا دوباره این سطل مزخرف رو پر کنم.

~اونطرف نرو، گل اون سمت...

با خالی شدن زیر پام، فهمیدم که خیلی احمقانه پا روی گلهای نرم رودخونه گذاشتمو الان دارم توی رودخونه برای در اومدن از آب، دست و پا میزنم.

شاید رودخونه عمق کمی داشته باشه، اما آب هایی که داخل بینیم رفتن و نمیذارن نفس بکشم قدرت دست و پام رو گرفتن و نمیذارن با شنا کردن خودم رو بالا بکشم.

وقتی بالا کشیده شدم تنها چیزی که میخواستم نفس کشیدن بود؛ من دیگه غلط بکنم از این به بعد عین آدم کار نکنم. سرم رو طرف آسمون بردم تا هوای بیشتری رو ببلعم.

پایین آوردن صورتم برابر شد با رسیدنم به خاک های خیس کنار رودخونه. یونگی هم بالا اومد و بهم نگاه کرد: بهت گفتم خطرناکه.
پسر! اگه حداقل یه کوچولو به حرفهای یونگی گوش میکردم الان حتی خیس هم نبودم، چه برسه به اینکه گلی و کثیف و خیس شدم؛ درسته که تابستونه ولی بازم همین باد کوچیکی که میاد باعث میشه که مریض بشم.

یونگی هنوز هم کنارمه و نمیدونم چرا روی یک ساق دستش، به من نگاه میکنه. لعنتی، نگاهش معذبم میکنه، خوب کارخونه قالیشویی رو توی وجودم راه میندازه. صورتم رو سمت مخالفش میچرخونمو با یه سرفه الکی، به سینه ام میکوبم تا بلکه قلب احمقم رو سر عقل بیارم. به خودت بیا جیمین، هیچ چیز این احساسات درست نیست.

~الان بهتری؟ دیگه آب نیار، بذارش به عهده ی من.

دقیقا الان نیاز دارم به اینکه یه کاری بکنه یا یه حرفی بزنه تا ازش متنفر بشم؛ اما این مهربون بازیای جدیدش بدترش میکنه. لعنتی، چرا باید همچین حسی، اونم برای اولین بار، برای یونگی تشکیل بشه؟؟ اونم وقتی که آخر داستانمون به هم گره نخورده؟؟ همیشه از همین میترسیدم، اینکه عاشق بشمو به عشقم نرسم. ای درد! الان وقت داغ شدن بینیو پر شدن چشمها از اشک نیست جیمین، بفهمو انقدر دم به دقیقه گریه نکن!

MR. Queen | یونمین Donde viven las historias. Descúbrelo ahora