★part t•one | good night

258 60 14
                                    

نمیدونم چجوری؛ فقط اینو میدونم که داشتم خار هایی که روی زمین بود رو، برای آتیش درست کردن میکندم، که یه تیر دقیقا کنار دستم فرود اومد.

چجوری پیدامون کردن؟ اصلا شاید راهزن باشن و اومدن خفتمون کنن؛ الان هیچ اتفاقی بعید نیست.

~جیمین بدو.. باید فرار کنیم.

پس وسایلمون چی میشه؟ غذاهامون، صلاح هامون و این کلبه چی میشه!

~بدو جیمین! الان میرسن.

فرار رو به قرار ترجیه دادمو پا به پای یونگی دوییدم. یونگی زرنگه مطمئنا جایی میره که زنده بمونه. حداقل الان ترجیه میدم اینطور فکر کنم و دنبالش برم.

پستی بلندی ها رو دونه دونه میپریدیم و از دو سه نفری انگار دنبالمون افتاده بودن، فرار میکردیم. اگه گودال عمیقی اونجا نبود، قطعا یکی از اون اسب سوارا گیرمون مینداخت. این شکارچیا هم بعضی وقتا خوب به درد آدم میخورنا؛ خوشحالم که این گودال، روی زمین کنده شده تا مارو نجات بده؛ اما انگار یونگی مثل من فکر نمیکنه.

~لعنتی! لعنت به این کوفت
_میدونم فرود دردناکی داشتیم، ولی همین که سالمیم و دست اونا نیوفتادیم رو مدیون همین گودال لعنت شده ایم.

دلیل من منطقی بود، اما خیلی به مزاق یونگی خوش نیومد. به درک، مرتیکه معلوم نیست چرا هر چی من میگم عصبی میشه و با چشمو ابروش برام خط و نشون میکشه.

_خوبـ..
~هیچی نگو،خفه باش جیمین خفه!

منو باش دارم با کی حرف میزنم؛ آدما چرا اینطورین؟؟ یکمی مهرشون که تو دلت جا میشه، با تیپا خودشون خودشونو به بیرون سر میدن. درست مثل یونگی؛ یکم، فقط یکم میخواستم بخاطر لطفی که در حقم کرده گذشته رو نادیده بگیرم. اما الان دیگه نمیخوام اینکارو بکنم؛ یونگی رو جون به جونش هم که بکنی بازم گند اخلاقِ سگِ.

یه مدته که هیچکدوممون هیچی نمیگیم. یونگی داره طنابی کع همراش بود رو درست میکنه برای بالا رفتنمون و منم دارم علف هایی که از دیوار گودال کندم رو به هم میبافم. کار جالبی نیست، ولی اگه کاری کنه با یونگی چشم تو چشم نشم، اشکال نداره انجامش میدم.

خشمم نسب به رفتار قبلش کمتر شده، اما هنوز هم دلخورم؛ مثل همیشه که دلخور میشم از حرفا و کاراش. البته حقم دارم؛ اون یا نیش میزنه یا آسیب.

~بیا جیمین، اول تو برو!

نمیخوام باهاش حرف بزنم که دوباره تو پرم بزنه. فقط سر تکون دادمو سعی کردم بالا برم. البته، به سختی! یونگی حتی زحمت نکشید که با طناب جا پایی درست کنه تا راحت تر بالا بریم.

~اینجوری میخوای ازم محافظت کنی؟؟ حتی بلد نبیستی از طناب بالا بری، ملکه!

حرفشو نادیده گرفتم؛ دیگه برام مهم نیست چی میگه. از خوب و رفیق شدن باهاش ناامید شدم. دیگه از همه چیزش ناامید شدم. فقط میخوام منو برسونه به قصر و بعدش هیچی، دیگه هیچی بین ما نیست.

MR. Queen | یونمین Donde viven las historias. Descúbrelo ahora