★part sixteen | one year later

298 54 19
                                    


~خیله خوب بانو کارتون خوب بود! چند دقیقه استراحت کنید

عرق روی پیشونیم رو پاک کردمو از استاد سون فاصله گرفتم. کاش وقت کنمو به دیدن چهیونگ و اون کوچولوی سه ماهش برم.

~خسته نباشید بانو! بفرمایید.

ظرف آب رو از دست جیوو گرفتمو تشکر کردم. بچه ای این یک سال و نیمی که چهیونگ رفته، دوبرابر از قبل زحمت میکشه.

~خسته نباشید بانو

کمرم رو صاف کردمو با خنده به حرف همیشگیش جواب دادم.

_ممنونم جیوو! تو هم خسته نباشی.

با اشاره استاد سون، به محل سیبل تیر اندازی رفتم. یک و سال و نیمه! یک سال و نیمه که داخل اسب سواری بهترین خودم شدم ، مبارزه یاد گرفتم و توی اونم بهترین خودمم؛ اما هنوز که هنوزه نتونستم یه تیر رو به نقطه وسط برسونم.

~چیزی توصیه نمیکنم، چون خودتون میدونید که چکار کنید. فقط با آرامش خیال انجامش بدید.

تیر رو داخل کمون گذاشتم و اون نقطه ی قرمز رنگ رو نشونه گرفتم. من میتونم؛ تو میتونی جیمین.

بعد از رها کردن تیر، چشم هام روی اون نقطه ی قرمز رنگ ثابت موند. آه باز هم نتونستم!

~یه بار دیگه بانو تسلیم نشید

درسته! اینقدر تیر میزنم تا بلاخره بتونم؛ مثل هر روز. مثل هر روز دوباره تیر رو به قَلاف کمون دادمو چشمهامو فقط و فقط به اون نقطه دوختمو سر تیر رو سمتش گرفتم. خیله خوب، وقت پرتابه.


خیله خوب، تا سه میشمارمو چشمامو باز میکنم؛ فقط قبلش باید آمادگیه روبه رویی با شکست دوباره رو داشته باشم.

یه نفس عمیق و بازدم؛ دم، بازدم. خوب حالا وقتشه.

با دیدن تر که به هدف خورده، کش اومدن صورتم رو حس کردم؛ اما الان برام مهم نیست که با لبخندی که تا ته حلقم رو به همه نشون میدم، بعدش قراره از طرف جیوو نصیحت و گوشزد بشنوم. الان فقط و فقط اون تیر مهمه.

جیوو و استاد سون هر دو به قیافه ی خوشحالم نگاه کردند و برام دست زدند؛ انگار که برای این موفقیت خودم هم زیادی سوپرایز شدم، چه برسه به اونا.

بار دیگه تیر رو داخل کمون گذاشتم؛ حالا که قفلِ تیر رو باز کردم ازش استفاده نکنم؟

~آفرین بانو، شمـ... آه سرورم شما از کی اینجایین؟؟

یونگی با اومدنش به زمینِ تمرینِ من، بهم نشون داد که امروز قراره بیشتر اینی که هست شوکه بشم. اون اینجا چکار میکنه؟؟

~اومده بودم سری بزنم! ولی انگار شما سرتون خیلی گرم تر از اون چیزی هست که فکر میکردم.

قطعا که دیگه جای موندن خدمه و حشم و این چرت و پرتا نیست؛ اما بازم اونا نباید منو با یونگی تنها بذارن. با اینکه دیگه اتفاق خاصی بین ما نیوفتاده، ولی بازم وجودش اینجا برای من زنگ خطره. شاید اومده نازکشی! البته بعید بدونم حدسم درست باشه.

MR. Queen | یونمین Donde viven las historias. Descúbrelo ahora