ارابه سریع و بدون وقفه حرکت میکنه و محتوای توی معدمو قلوپ قلوپ تکون میده.
_آروم تر برید.
همچین کالسکه ای، اونم برای من، خیلی اعصاب خورد کنه. مخصوصا وقتی اینو بدونی که چند نفر دارن حملش میکنن و اذیت میشن؛ اما خوب دیگه چکار کنم، مجبورم و باید سوارش باشم!
_سر همین جاده وایسید!
از دور، سردر چوبی، یه محله ی فقیر رو نشون میداد. میدونین، یکم معذبم که با همچین چیزی اومدم. نمیخوام با این وضعیت برم اونجا اونها من رو با خدم و حشم ببینن؛ مخصوصا لباس پر زرق و برق نپوشیدم تا مثل آدمای عادی باشم و دوست ندارم این ارابه ی لعنتی کرمو سخت کنه.
_وایسید، این قسمت رو پیاده روی میکنیم.
خداروشکر باهام سرباز نیومده بود و به جز چند تا خدمتکار مرد کمکی و جیوو و یونگ کسی دیگه ای باهام نیست. با هم به سمت مردمی که اومده بودن ببینن چه خبره رفتیم.
واییی خدا چقدر وضعیتشون ناجوره! به جز غذا، به لباس نو هم احتیاج دارن.~ملک...
_ساکت جیوو.نمیخوام بدونن من کیم!آروم به جیوو گفتم؛ انقدر بدم میاد یه کاری میکنن ریا شه! والا، حالا میگن این ملکه فلانه و اومده برای منفعت خودشو اینا.
کیسه آردها رو باز و شروع کردیم به پخش کردن. مدیریت این مردم هول کرده و گشنه واقعا سخته.
_وایسید تو صف، به همه میرسه! آروم آروممم.فک کنم کار تقسیم تا شب طول بکشه. خداکنه نکشه، من کجا برم بی نگهبان نصفه شبی؟ خطرناکه!
حدسم درست بود کار تقسیم تا شب طول کشید و الان بدن کوفته و خستمو نمیدونستم کجا پهن کنم؛این آدما به زور خودشون سقف بالای سر دارن دیگه به من چیزی نمیرسه.
البته که آسمون خییلی قشنگ تر از سقفه مخصوصا الان که ماه هم داره از حالت گرد خودش در میاد و ستاره ها به آسمون حمله کردن؛این مردم واقعا خوشانسن، توی دوران من به سختی میشه حتی یه ستاره رو داخل آسمون دید.
اهالی اینجا خیلی اصرار کردن بمونیم و منم بخاطر قلب مهربونم قبول کردم. الانم منتظرم اتاقی که نمیدونم میخوان از کجا بیارنشو آماده کنن.
~بانو اتاقتون اماده ست.
_الان میامتشک حصیری که انداخته بودن نرم نیست وحتی زبرم هست، اما مطمئنن خودشون روی زمین سرد میخوابن و این تشک زبر از مهمون نوازیشونه؛ پس برام بیشتر از یه تشک نرم ارزش داره.
با اینکه خسته ام خوابم نمیبره؛ پس میرم سراغ خیالتم و چرخ چرخ میزنم.اما فردا صبح باید زود بیدار شم زشته توی خونه ی مردم تا لنگه ظهر بخوابم! فکر میکنن خواب نکرده ام!اما بازم با وجود خستگی بدنم، اصلا خوابم نمیبره.
DU LIEST GERADE
MR. Queen | یونمین
Fanfiction"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...