~بالاخره کدوم؟؟
صدای نکره ی چهیونگ دوباره بعد از چند دقیقه سکوت اومد. چرا این دختره امروز همش به پرو پای من میپیچه؟! بابا برو درستو بخون دختر.
_هیچکدوم یونگ، بیخیال شو
.
یونگ چشمهاش رو چرخوند و با بد خُلقی از کنارم رد شد.~لااقل آردارو بیار ببینیم کدومو درست کنم.
این دختر یه چیزی زده نه؟؟ من اگه حال آوردن آرد هارو داشتم، نظری که ازم پرسیده بود و جواب میدادم.
~جیمین، اعصاب منو بیشتر از اینکه هستـ..
_باشه بابا الان میرم.
خیله خوب، مثل اینکه نمیشه از زیر امر و نهی کردنای خانم در رفت. بعد از باشه ای که نثار اخم تند و تیزش کردم، حالا بین قفسه ی مواد غذایی دنبال اثری از کیسه ی آرد میگردم. لامپ کوچیک انبار چشمک میزد و چند دقیقه یک بار خاموش میشد.
_ای بابا، تورو دیگه کجای دلم بذارم.
با صدای ترقی معلوم شد که لامپ انباری ترکیده و دوباره باید تا مرکز شهر برای خرید لامپ برم._آخه الان وقت خراب شدن بود؟!
الان جواب یونگ و نونا رو چی میتونستم بدم. امسال این هفتمین باریه که لامپ سوخت و دوباره خرج رو دستمون شد.
_یوونگ، یه چراغ قوه برام بیار.
صدای دویدناش که اومد فکر کردم چهیونگه ولی بعد از باز شدن در چهره ی درهمِ نونا جیوو ، توی دیدم اومد.~باز دوباره لامپ سوخت؟؟
نه نسوخته الکی فقط من کرم داشتم خاموش کردم. آخه این چه سوالیه میپرسی خواهر من!
~حتماً سیماش مشکل پیدا کرده. یه تعمیرکارو بیار یه نگاه بهش بندازه.
حالم گرفته شد. خیر سرم دو سال تو مکانیکیا جون کند ام. اصلا هم بحث اینکه حال ندارم برم و تعمیرکار بیارم نیست.
_چرا تعمیرکار، مگه من مردم!!
قیافه ی جیوو از اونی که بود بیشتر رفت توی هم.
~نه جیم، زندگیمونو دوست داریم.
ولی فکر کنم یکم دیر گفت، چون من زود تر از اینکه حرفش رو تموم کنه سمت لامپ رفتمو انگولکش کردم . با دیدن اون سیم های رنگی تو هم رفته ی پیچیده مغز منم تمام اطلاعاتش رو توی هم پیچ داد. هر چی سعی کردم بفهمم چی به چیه بیشتر گیج شدم. اما اگه بگم نمیتونم درستش کنم که جلوی خواهر گرامیِ نا گرامیم ضایع میشم!
_خوب اینجا چی داریم.
چیزی که یادمه اینه که سیم قرمز رو باید قطع کنیم، شایدم سیم سیاه . دو سیم لامپ بیشتر شبیه پاستیل هایی که یونگ و جیوو درست میکننِ تا سیم های برق.
همینطور که سعی در انتخاب قطع کردن سیم قرمز یا سیاه بودم، داخل مغزم دنبال اطلاعات بیشتری از آموزه های دهه بوقم میگردم. خیله خوب ده بیست سی چهل میکنم؛ این ریسکو بکن پسر. بخاطر داشتن دشمنیه خونی با رنگ مشکی با اینکه صد روی قرمز افتاد، مشکی رو قطع کردم. اوه اوه، فک کنم تا چند روز اینترنتمون پرید. باید به ده بیست سی، چهل اعتماد میکردم، اونجوری شاید برق کل مغازه نمیرفت.

VOUS LISEZ
MR. Queen | یونمین
Fanfiction"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...