غلط زدم که پتوی سنگین روم مثل مار بوآ دورم پچیده شد؛ دوباره روی شکم غلط زدمو بیشتر گونمو روی بالشت فشار دادم. صدای بهم خوردن چیزی روی اعصابم رژه میرفت. بدنم هم اینقدر کوفته بود که ترجیه دادم باهمین صدای مذاحم به باقی خوابم ادامه بدم.
~بانو، بیدارید؟؟
اَاَه. نشد یه بار صدای جیوو رو بعد از بیدار شدنم نشنوم. سَرِ کثیف شدم رو خاروندم و با به یاد آوردن دلیل کثیفیه موهام، فحش بدی نثار اون امپراطور کله کاکلی کردم.
~بانوی من بیدارید؟؟
به کل دو دختر پشت در رو فراموش کردم. بعد از صاف کردن صدام بله ای در جواب سوالشون دادم. مثل دیروز هر دو با میز های صبحانه وارد شدند.
~صبحتون بخیر بانو، نگراتون بودیم.
~بانو شما خیلی خوش خوابید از دیروز بعد از ظهر تا الان..با چشم غره ی جیوو، چهیونگ صورت خنده روش رو با شرمندگی پایین انداخت.
~منو ببخشید بانو.
_مشکلی نیست. خودمم قبول دارم.لااقل این خصلتم شبیه خود واقعیمه. هر جا هم میرم باهام میاد؛ احتمالا الان وقت ناهاره و من تازه میخوام صبحونه بخورم.
~پیشنهاد میکنم بعد از صبحونتون، حمامی که آماده کردیم رو استفاده کنید.
با این ظاهر کثیفم قطعا نیاز به حموم دارم. فقط سرم رو تکون دادمو تکه ی بزرگی نون و عسل رو داخل دهنم کردم. من حتی شام هم نخورده بودم.
حموم خیلی خوب بهم جون میده. مخصوصا الان که چهیونگ در حال شستن موهامه و خودم داخل آب گرم فقط بدنم رو ماساژ میدم و خوب میدونین ترجیهاً از زیر زبون یونگ هم حرف بکشم.
_خوب یونگ، بعد از اومدن من چه اتفاقایی افتاد؟
یونگ همونطور که موهام رو آب میکشید و مطمئنا با دیدن فرصتی برای یک نفس حرف زدن گفت.
~خب بانو وقتی اومدید تقریبا امپراطور هم رفته بودن به حرمسرای خودشون، میدونین که وقتی مسته چه کارا که نمیکنه. از ندیمه ی معشوقه ی جدید امپراطور شنیدم که دیشب بانوش بدجور زخمی و از حال رفته بوده،احتمالا کتکشم زده،البته اینو هر کاری کردم نگفت خودم حدسمیزنم،ولی اینو گفت که ایشون بدجور خشنن. البته اینو همه میدونن. راسیتش نگرانتون شدم بانو...
_نفس بگیر یونگ.
بخاطر حرف من خجالت زده ببخشیدی گفت. نه من نمیخواستم اون حرف نزنه._اشکالی نداره یونگ. من خوشم میاد که باهام راحت حرف میزنی.
انگار این حرفم زیاد از حد خوشحالش کرد که ادامه داد.
~خوب داشتم میگفتم بانو، خیلی نگرانتون شدم بانو شما از همه ی اونا جوون ترین حتی از این جدیده. میترسم شما تحملش نداشته باشید و....
ESTÁS LEYENDO
MR. Queen | یونمین
Fanfic"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...