یک روز و شاید هم نیم، از شبی که به اتاق یونگی رفتم میگذره و الان یه چیزی رو خوب میدونم؛ که الان دارم حاضر میشم برای اثبات قوی بودنم به یونگی!
همچین خریتی هم وقتی به سرم زد که شوگا، فرمانده اصلی قصر چرا باید قایمکی از کسی نامه دریافت کنه؟؟
کمر لباسم رو محکم کردم. کاملا سرتا پا شدم ریخت یونگی؛ بجز سرم که مشکیه. خداوکیلی عجب جیگری شدما؛ عین این نینجاها تو فیلما.
یادمه یه بازی داشتم شخصیتش نینجا بود؛ البته بعدش حوصلمو سر برد و پاکش کردم. بازم یاد بازیه افتادم و اعصابم خورد شد. نینجاعه دست و پا چلفتی بود همش یا لو می رفت یا میخورد به در و دیوار .الان جای فکر و خیال چرت نیس، کار مهم تری دارم. هواهم تاریکِ تاریک شده و تقریبا حدسی میشه گفت یک نصفه شبه! اما حدسی، چون ساعتی وجود نداره که من ساعت دقیق رو بدونم.
اولین سقف رو با موفقیت از روش پریدم. سقف دومی هم همینطور؛ غلط نکنم این اقامتگاه شیهیوا عنه اس. شیپ اینو یونگی، الحق در و تخته با هم خوب جور شدن.
تمرکزم رو دوباره برای صدمین بار از دست دادم؛ این حواس پرت لعنتیم آخر کار دستت میده پسر، مراقب باش.
از سقف سومی هم پریدم و الان باید از بین دو تا دیوار رد بشم تا به اقامتگاه شوگا و یونگ برسم؛ البته بعد از اینکه پله ها رو با موفقیت پایین رفتم.
این مثانه ی لعنتی، اصلا نمیدونه که کجا باید کار کنه؛ لعنت بهش، اه!
یکمی پا، پا کردم تا اختیار بدنم دوباره دستم بیاد و شرایط برای رفتن آماده بشه. تا الانش هم خیلی ریسک کردم که اینجا وایسادم. اگه کسی ببینتم چی؟؟از پله ها نتونستم برم و مجبور شدم از یه جای غیر معقول بگذرم. تقریبا همه چی خوبه اگه جایی که ازش آویزونم بهم نامردی نکنه و دقیقا روی سربازِ ریقویی که بالای سرش دارم رد میشم، آوار نشم.
معلوم نیست که چقدر آبروم بره اگه لو برم! شانسم اینجا راه به راه سربازِ مصلحه.حالا، اگه از راهرویی که رو به رومه رد بشم، میرسم به اتاق شوگا. البته اگه شانس بیارمو کنار یونگ نخوابیده باشه.
اولین قدم، دومین قدم، سومین قدمو قژژژژ ؛ چرا باید چوب های این تیکه از قصر خراب باشه؟؟ این پولایی که برای بازسازی و تعمیر باید خرج کنن رو گذاشتن روی کوزه آبشو بخورن؟؟! الان اگه کسی بیاد اینجا منو ببینه که بدبخت میشم!
دور و اطراف که کسی نیست یا اگرم باشه، انقدر تاریک هست که نتونم ببینمش. درسته که وضعیت نارنجیه، اما نمیتونم وقتمو تلف کنم. باید برم.
~وایسا! کی هستی؟؟
خدایا، چرا منو نمیکشی؟؟هم نمی کشیم و هم شانس گوهی بهم دادی! آخه این دیگه چه جورشه؟؟
چرا به خودم دروغ بگم؟؟ عین سگ ترسیدمو به قول روانشناسای الانی، پنیک کردم.
~آهای دارم میبینمت.
فقط بدو و از اینجا خارج شو. تنها چیزی که از مغزم دستور گرفتم. با اینکه هنوز یه قفلی روی استخوان های کمرم احساس میکنم ولی بازم هر بدبختی شد، دوییدم و فرار کردم ؛ خودمو دقیقا وسط محوطه آوردمو و کلی سرباز دنبالمن. فرار نمیکردم سنگین تر بودم.
تیر هایی که جلوی پام می ندازن، سرعتمو میگیره ولی نباید متوقف بشم، باید از قصر خارج بشم.
دقیقا همون لحظه که گیر یه سرباز سیاه پوش اسب سوار افتادم، یه تیر مذاحم قشنگ ماهیچه های دستمو پاره کرد. لعنتی، الان وقت گریه کردن نیست.
این سرباز منو کجا میبره؟ نکنه از طرف یونگیه؟ همچین چیزی امکانش کم نیست، بلاخره تا الان منو از دست یه آبروریزی و مرگ حتمی نجات داده.
سربازها هم هنوز هم دنبالمونن و واقعا نمیدونم چطوری قراره از دستشون خلاص بشیم. امیدوارم این آقای ناشناس، بدونه باید چکار کنه.
_هـ. هنوز دنبالمونن
ممکنه لال باشه یا شاید هم دستور داره با من حرف نزنه، به هر حال این چرت ترین چیزی بود که میتونستم بگم و احتمالا داره منو اسکول خطاب میکنه.
شاخه و برگ های جنگلی که واردش شدیم، هر چقدر که جلوتر میرفتیم پر حجم تر می شدند. البته درد برخورد برگ ها به صورتم در برابر درد بازوم انقدر کوچیک و بی اهمیته که خیلی بهش اهمیتی نمیدم.
سرباز ها دورتر شدند، ولی گممون نکردن. تند شدن ضربان قلب به خشکیه دهن ربطی داره، یا فقط بخاطر اینکه زیادی گریه کردم، گلوم میسوزه و دارم بی حال میشم؟
این ترس لعنتی، حتی نمیذاره درست نفس بکشم. من میخوام زنده بمونم خواهش میکنم، نمیخوام بمیرم.
نمیخوام.....
________________________________آب سردی که به صورتم پاشیده میشه رو میتونم حس کنم، اما نمیتونم چشم هام رو باز کنم؛ انگار که با یه چسب خیلی قوی به هم چسبیدن.
حتی ضربه های محکمی که به صورتم میخوره هم میتونم حس کنم و بلاخره این دفعه تونستم تصویر تاری از آسمون رو ببینم. شایدم یه سقف سیاه؛ پس بلاخره جهنمی شدم!
~بلاخره ملکه خانم ما چشم هاشو باز کرد.
اصلا یادم نمیاد، اما احساس میکنم این مرد کله زرد کنارمو یجا دیدم. خدایا، من کیم؟؟ اینجا کجاست؟
احساس میکنم مرده بودمو دوباره الان زنده شدم. یانه فک کنم خیلی زیاد خوابیدم؛ انقدری که تمام بدنم سِر شده. لعنتی احساس میکنم کاملا خودمو گم کردم.
___________________________________________
سلام زیبا رویان، کوالا صحبت میکنه🐨این پارت رو میخواستم دیشب به مناسبت شب یلدا بذارم که نشد؛ اما به هر حال یلداتون مبارک 🍉🍫
امیدوارم لذت برده باشید 🧋⭐
ESTÁS LEYENDO
MR. Queen | یونمین
Fanfic"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...