بدنم به زمین کشیده میشه و بخاطر کشیده شدن زیادی موهام سرم در معرض انفجاره.
این مرد هرگونه دفاع از طرف منو خنثی کرده. دست و پام رو بسته و بخاطر کشیده شدنم نمیتونم روی پاهام بایستم و فرار کنم. تنها کاری که از دستم برمیاد، ضجه زدنه. اما اینکار هیچ فایده ای نداره و فقط دارم خودمو خسته میکنم. این مرد سنگدل تر از این حرفاس که دلش به حال گریه های من بسوزه.
چشم هام خوب نمیبینن اما اگه اشتباه نکنم داریم به یه کلبه نزدیک میشیم.
ممکنه بتونم داخل اون کلبه یونگی رو ملاقات کنم؟؟ یا شایدم شوگا یا هر کس دیگه ای بشناسم.امیدوارم با رسیدنمون حداقل بیشتر از این کتکم نزنن. آه، لعنتی سرم بدجور تیر میکشه.
~این کیه؟؟صدای ناشناس؛ بعد از اینکه سرم توسط یه دست بالا اومد تونستم زیر اشک هام چند تا هاله ی همرنگ همون مردی که منو گیر انداخته ببینم. یکی، دوتا سه تا.... بین چند تا سرباز مرد گیر افتادم؟؟
~میخوای بکشیش؟؟
با اومدن صدای ناآشنای دیگه، تنم به لرزه در اومد.
~نه، فعلا ببندش همونجایی که اون حرومزاده هست تا دستور برسه.
دوباره همون رفتار. قدرت تکلمم باهام قهر کرده و اصلا نمیذاره حرف بزنم. شاید اگه صدام در می اومد، جیغ میکشیدم. حتی قدرت بدنیم رو هم از دست دادم؛ پس اونهمه تعلیم رزمی رو برای باد هوا یاد گرفتم؟
منو به سمت یه انباری نزدیک به همون جایی که بودیم میبرن. برای آخرین شانسم دست کسی رو که یقه ام رو سفت چسبیده بود گاز گرفتم و قبل از اینکه روز زمین پخش بشم تونستم روی پای خودم بایستم. شاید فقط باید زود تر میدوییدم تا دست اون وحشی برای بار هزارم به موهام نرسه. عادی که نه، اما از بی حس شدن سرم مطمئنم!دستم رو روی دست های کسی گذاشتم که موهام رو میکشید؛ اما وقتی ضربه ی محکمی که به صورتم خورد و روی یه زمین سفت پرت شدم. تماماً از یادم رفت که اصلا درد مویی وجود داشت. البته فقط موهام نیست، تمام بدنم درد میکنه. طوری که اصلا به خونی که از دهنم خارج میشه بی توجه ام.
باز هم دستهای اون مرد دست از سرم برنداشتنو با حرص من رو به یه تنه بست. بعد از بسته شدنم به اون تنه، سوزش دور مچم هر لحظه بیشتر میشد.
~جیمین؟؟
با اومدن اسمم از زبون یه فرد آشنا، چشم هام رو که تا چند دقیقه قبل اشکی بودن رو سمت چپ، طرفی که یونگی دقیقا توی شرایط خودم بود، ببینم. با تمام وجود سعی کردم صداش بزنم؛ دلم میخواست باهاش حرف بزنم، بهش فحش بدمو کلی به سرو کلش بزنم. ولی فقط تونستم با صدای بلند و با داد، حرصم رو سرش خالی کنم که نتیجه اش دوباره فرو اومدن اون دست سنگین توی صورتم شد.
اعتراض یونگی هیچ فایده ای نداشت، چون اون مرد میدونست که هیچ کدوممون دستمون به هیچ جا بند نیست و نمیتونیم کاری انجام بدیم. نگاهم از طرف یونگی با فشار دستی روی چونم به سمت مرد منفور روبه روم رفت.
ESTÁS LEYENDO
MR. Queen | یونمین
Fanfic"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...