برای بار چندم گوی رو روی پاهام میکوبم. وقتی که یونگی بیرون رفت تا پرنده ای که شکار کرده رو سرخ کنه، فرصت رو مناسب دیدم تا با رایه حرف بزنمو بهش بگم محض رضای خدا، حداقل یه برای اینکه موقع خواب زیرمون بندازیم بهمون بده تا الان به چه کنم چه کنم نیوفتیم.
با خستگی سرم رو بالا بردمو چشم هام رو بستم؛ کاش الان خونه بودمو توی اون اتاقی که پشتش یه عالمه خدمتکار نشسته، میخوابیدم. با باز کردن چشمهام، نگاهم به عنکبوتی که همین الانشم نصف لونه اش رو درست کردم.
هیچی نیست، فقط باید برمو چهارپایه رو بردارمو این لونه رو تا کامل نشده از بین ببرم.دستم رو چند بار سمت اون لونه بردم و دوباره عقب کشیدم؛ نه، دلم نمیاد این عنکبوت رو اذیت کنم.نمیدونم چه گونه ایه، حتی ممکنه نیشم بزنه.درسته که بلاخره لونه ی نرم عنکبوت رو کندم ولی اون هم کم کاری نکرد و روی صورتم نشست.
_کمک کمککککک!
بخاطر حرکت ناگهانی عنکبوت ترسیدمو به عقب پرت شدم؛ چهارپایه هم لیز خورد و از زیر پام در رفت. خوردن پشت سرم به زمین، باعث شد دندون هام، زبونم رو محکم گاز بگیرن.
~جیمین، چی شده جیمین!
از روی زمین بلند نشدم که یونگی به سمتم اومد و محکم منو به خودش فشرد. لعنتی، گردنش بیشتر از هر زمان دیگه بوی خوبی میده.
~چی شده؟؟ چکار کردی دوباره!
دستم رو دور یونگی پیچیدمو بیشتر به خودم فشردمش،هیچوقت فکر نمیکردم از بغل کردن کسی انقدر خوشم بیاد. سرم رو جلو بردم که بینیم نزدیک زیر بغلش رفت و ایف ایف، چقدر بوی عرق میده. با حالت چندشی سرم رو از روی سینش برداشتمو به صورتش نگاه کردم.
_بنظرم به حموم نیاز داری!
میدونم که زد حال زدم اما خوب، یه حقیقت تلخ بهتر از یه روغ شیرین بی پایانه! به حرفم خندید و "تو هم همینطور" ی زیر لب گفت. سریع خودم رو ازش جدا کردم، معلومه که منم بخاطر فعالیت زیاد عرق کرده بودمو بوی بد میدم، چه حرفی بود که زدم آخه؟
~حالت خوبه؟؟
_میبینی که، خوبم!بلند شد و کمکم کرد سرپا بشم؛ بدون اینکه به خودش بچسبونتم بغلم کرد.
~بدجور نگرانم کردی، دختر!هولش دادم تا ازش جدا بشم. از خودم خجالت کشیدم اما به روش نمیارم: فعلا الان باید نگران اون بدبختی که داره رو آتیش میسوزه باشی!
وقتی متوجه بو شد سریع از کلبه خارج میره و منم دست به کمر دنبالش بیرون میرم. اگه امشب هم غذا نداشته باشیم اول خودمو بعد اونو میکشم.
~شانس آوردیم، نسوخته!
کنار یونگی نشستمو به چاقویی که برای تکه کردن، درآورد چشم دوختم؛ این لعنتی مگه مال من نیست؟؟ دست اون چکار میکنه؟ ولش کن، اینهمه من استفاده کردم، یه بارم اون؛ چه فرقی به حال من داره؟؟
YOU ARE READING
MR. Queen | یونمین
Fanfiction"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...