★part fifteen | Unlucky

331 59 5
                                    

هر چقدر که بیشتر میگذره، بیشتر به این پی میبرم که یونگی تربیت خانوادگی نداره. یعنی چی من نمیفهمم، چرا باید منو بیدار کنه اونم وقتی که هنوز خورشید طلوع نکرده.

_کرم داری نه؟!

~یه ملکه ی همیشه قبل طلوع بیدار میشه.

با سرحالیه تمام گفت و روپوشِ مشکی رنگش رو دوباره تنش کرد.

_پاشم که چکار کنم؟؟ مثلاکشتیام غرق میشن؟

همونطور که دامنِ مزخرفم رو دوباره روی پام صاف میکردم خوابیدم و پتوی کلفم رو کنار زدم؛قطعا، با این صد لایه لباس نیازی به پتو ندارم.

~برو به درک. دختره ی خیره سر
_فقط گمشو بیرون!

متکای کوچیکم رو پیدا نکردم برای همین پتوی نازنینم رو گوله و زیر سرم گذاشتم؛ امیدوارم امروز گردن درد بیچارم نکنه.اصلا بیخیال این پتو خیلی خیلی گرم و نرمهـ..

~پس شما کدوم گوری هستید؟

ای لعنت به گور پدر مردم آزارت یونگی!دوباره داشت خوابم میگرفت. اینجور که داد زد مطمئنا کل کشور از خواب پریدن. مثل خودش سعی کردم تا حد امکان گلوم رو جر بدمو صدامو توی سرم بندازم.

_چه مرگته احمق؟؟ نمیبینی خوابیم؟؟

موفق هم بودم. اما، این خدمه های بیچاره چجوری اینقدر زود رسیدند و چرا انقدر متعجب و رنگ پریدند؟؟ بیچاره ها! حتمی فکر کردن سقف اومده پایین.

~دخالت نکن. این خدمه ها باید هر زمان از شبانه روز آماده برای خدمت باشن!

_صداتو نبر بالا برای من! هیچ بایدی وجود نداره.

مثل اینکه ملّت تماشاچی که اسمشون خدمه بود رو کلا فراموش کردیم و قصد داشتیم تمام کمال از خجالت هم دربیایم و صد البته، اصلا عکس العمل هام دست خود هوشیارم نیست و نبود.

~اونو من تعیین میکنم نه تو!

کلافه هل محکمی بهش دادم و جیغ بلندی کشیدم.

_اصلا هر غلطی میخوای بکن. فقط برو گمشو و بذار کپّه ی مرگمو بذارم
محکم در کشویی رو بستمو خودمو روی تشک نرمم انداختم.

_________________________________

~بانو. بانو بیدار شید.

باز دوباره تکون داده شدمو غلط دوباره ای برای خلاصی از اون دست مذاحم زدم؛چرا نمیفهمن من خوابم میاد.

~بلند شید بانو. امپراطور شما رو احضار کردند.
امپراطور؟؟ امپراطور کیه دیگه؟امپراطور... واییی یونگی!

~بانو بلند شید.

تازه یادم اومد! من با یونگی دعوا کردم؛ سرش داد زدم، بیرونش کردمو.... هلش دادم؛ یه جورایی یعنی، بهش دست زدم و این یعنی... خدا بهم رحم کنه.

MR. Queen | یونمین Where stories live. Discover now