★part t-four | misery

286 61 16
                                    

تقریبا یه ماهی هست که داخل این کلبه با این پیرزن ایکبیری گیر افتادمو تقریبا دستم خوبه و اولش یه جورایی الکی ولکی بستمش؛ ولی بعداز اینکه رایه کلی چیز گفت، با دوا و درمان درس حسابی بستش و کم شدن درد دستم باعث شد تحمل کردن این کلبه راحت تر بشه. این کلبه؛ پسر، این کلبه از بیرون خیلی کوچیکه اما داخلش قصریه برای خودش! همه چیز خیلی غیر قابل باوره؛ از دستشویی و حموم و آشپزخونه بگیر تا اتاق های بزرگ این کلبه؛ البته کلبه نه ، قصر.

از جیمین قبل از من متنفرم؛ امروز وارد اتاقش که شدم پسر یجوری بودم انگار که نزدیک بود تشنج کنم. هیچ چیزی نبود که با رنگ سفید و صورتی تزیین نشده نباشه؛ تمام تابلو هاش، پتو و بالشت هاش، لباس هاش و وایی نگم از لباس هاش!

منکر این نمیشم که رنگ سفید و صورتی داخل طبیعت باید به کار بره، اما اینهمه استفاده از این دو رنگ واقعا زیادیه. مثل اینکه شخصیت قبلی من برعکس خودم علایق مشخصی داشته و تا شورشه در نمیاورده دس بردار نمیشده.

~جیمیییییین!

با اومدن صدای رایه ی پیرزن، توی خودم جمع شدم. سمت صدا پا کج کردم که در آن واحد اتاق محو و چهره ی این پیر زن تازه از خواب بیدار شده، معلوم شد.بازم بعد از اینکه کلی ازش سوال پرسیدم و اون چرت و پرت تحویلم داد گرفت و هفت ساعت کپید؛ الانم خانم خانما بیدار شدن.اینهمه مدت ازش سوال کردمو اونم یا جواب نداده کلا یا بعد از اینکه جواب داد گرفته و خوابیده.

~جیمین!
_بله؟؟

با سختی به عصاش رسید و وقتی پاشد میتونستم صدای جا خوردن بعضی استخوان هاشو بشنوم. خارج از میل قلبیم دستش رو گرفتمو کمکش کردم بتونه سمت جایی که میخواد بره حرکت کنه.

~منو ببر سمت رودخونه. نیاز دارم یکم آرامش داشته باشم

با اومدن اسم رودخونه، یاد یونگی افتادم. توی این اوضاع سردرگمی و غریب افتادن توی یه دنیای عجیب، به وجود هرچند آزاردهندش نیاز دارم؛ همین  دیروز بود که پیشِ هم کنار رودخونه نشسته بودیم و من چرت و پرت به هم میبافتمو اونم کم نمی آورد. برای خودمم عجیبه، اما دلم خواست به اون زمان و اون روز برگردم. اما نه، من از اون مرد بیخورد متنفرم. بیشعور معلوم نیست کجا رفته و منو ول کرده!

در کلبه رو که باز کردم با برخورد باد خنک به صورتم و وارد شدن هوای تازه به ریه هام تازه فهمیدم، چقدر از این نعمت دست یافتنی دور بودم. موندنم توی این کلبه، بیشتر اون چیزی که فکرشو میکردم آزارم داده. انگار یه چیزی از ته معدم صدام میزنه و میگه که دارم اذیت میشم.

~هوای تازه!

پیرزن نفس عمیقی کشید و بیشتر وزنش رو روی من انداخت؛ آخ جیمین، خودت کردی که لعنت بر خودت باد. یه جوری با کتفاش به قفسه سینم فشار وارد میکنه که الاناس خفه شم. خبر مرگت پیرزن مگه مجبوری اونقدر عمیق و عین مرده ها بخوابی که استخوان هات قفل کنه و نتونی راه بری. طفلی طوطی، این مدت که من بهش میرسیدم ولی وقتایی که این پیرزن خوابه کی بهش میرسه؟؟ای وای طوطی، طوطی رو یادمون رفت.

MR. Queen | یونمین Where stories live. Discover now