چقدر زود صبح شد! بیداری، مثل هر روز! دوباره همون جای مظخرف . کاش توی دسشویی بیدار میشیدم. آه، ولی وایسا..
ای بابا، باز افکار دم صبحی به جونم افتاد. مردم افکار دم شبیشون نمیذاره بخوابن ما افکار دم صبحیمون!ولی خوب چکار کنم، نگرانم. نکنه عادتای بد داره؟! یعنی این دختر عادت راه رفتن تو خواب داره؟؟ تو خواب حرف هم میزنه؟؟اصلا همچین عادتی روی منم تاثیر داره؟
اینطور که آدمای نزدیکمو میبینم کسی قرار نیست همچین چیزیو بهم بگه پس منم به روی خودم نمیارم.
مثل همیشه،حتی اینجا هم بدنم از خواب سیر نمیشه؛ خودمم همینطور. ولی الان فعلا وقت خواب نیست و باید جواب نامه ای که به ملکه دادم رو از یونگ بگیرم. راستی الان کجاست؟~بانوی من، بیدارید؟؟
چه حلال زاده اس این یونگ! همونطور که نشسته بودم خمیازه بزرگی کشیدم.
_آره یونگ، بیا تو.
در باز شد و یونگ بعد از جیوو داخل اومد . جیوو، با چهره ی متینی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت .
~صبح بخیر بانو، خوب خوابیدید؟
چه خوب خوابیدنی؟ خواب های من پر شده از چیزهای ترسناک و عجیب! البته این چند وقت توی یه واقعیت ترسناک و عجیب گیر افتادم.
یک خدمتکار با میز نسبتاً بزرگی وارد شد و شکمم با دیدن اون صبحونه ی خوش رنگ و لاعاب دوباره بی جنبه بازی در آورد ساکت باش بی ادب،من قبل خوردن باید یه چیزی رو بفهمم!
_یونگ، نامه رو به ملکه مادر دادی؟؟
چهره ی یونگ یکجوری شد. حدس میزنم که چی میخواد بگه.
~بب. بله بانو._خوب؟؟
تمام چشم گوشم منتظر جواب یونگ بود.
~خوب. خوب ایشون گفتن که.... گفتن که سه روز بیشتر تا روز عروسی نمونده و علت این تصمیم یکدفعه ایـتون رو نمیفهمه. برای توضیح دادن بیشتر گفتن حتما امروز به قصرشون برید.
خوب، حدسم درست بود و من چقدر میتونم بدشانس باشم که وقتی به اینجا اومدم، دقیق سه روز مونده به عروسیم باشه.یک تیکه نون بزرگ داخل دهنم جا کردمو همونطور که با کمک یونگ و جیوو لباس میپوشیدم سمت اقامتگاه ملکه مادر رفتم.
~بانو، صبر کنید. سر و وضعتون درست نیست.
_عجله دارم جیوو، باید برم.~خوب لااقل صبحونتون..
جیوو که فهمید قرار نیست به حرفش گوش بدم بیشتر از این اصرار نکرد و همراهم راه افتاد.
اقامتگاه ملکه رو با گیج و بیجی پیدا کردم؛ به خدمتکار جلوی در گفتم که حضورمو اعلام کنه. بلاخره فیلم تاریخی دیدن یه جا به دردم خورد.
بعد از اجازه ملکه به اتاقی وارد شدم که چند برار اتاق خودم بود. یعنی خیلیی خیلیی بزرگ تر.
سعی کردم متراژش رو با کل خونه ی خودمون مقیاس کنم. ازش بزرگ تر بود!!واقعا همچین اتاقی برای یکنفر زیاد نیست؟!
YOU ARE READING
MR. Queen | یونمین
Fanfiction"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...